چپتر پنجم.

514 145 43
                                    

هشت ژانویه‌ی ۲۰۲۰

«اینم از این.» ملانی با لبخند گفت و یقه‌ی نیمه‌باز پیراهن شیری رنگ یونگی رو مرتب کرد.

یونگی روی تخت، سمت خودش، نشسته بود. نمی‌ذاشت کسی روی تخت، سمت جونگ‌کوک، چیزی بذاره یا بشینه. اونجا باید برای اون مرد خالی می‌موند. مردی که حتی دیگه نمی‌تونست ضمیر مالکیت رو بهش بچسبونه.

«می‌خوای یکم میکاپت کنم؟ به یاد قدیما؟» ملانی گفت و بینیش رو به طرز بامزه‌ای چین داد. موهای یونگی رو کمی مرتب کرد.

یونگی چندبار پلک زد تا اشک‌هاش نریزه. از وقتی یادش می‌اومد، این بدترین احساسی بود که داشت. احساسی که به هیچ امیدی ختم نمی‌شد. نه اجازه‌ی برگشتن داشت و نه اجازه‌ی برگردوندن هیچ چیزی. نه اجازه‌ی رفتن داشت و ‌نه اجازه‌ی فرار کردن از هیچ‌چیزی.

انگار تمام کلماتی که برای جونگ‌کوک نوشته بود و هیچوقت نتونست ارسال کنه، توی گلوش سرازیر شده بودند و با هیچ سحر و طلسم و جادویی پایین نمی‌رفتند. هر لقمه‌ای که می‌خورد، هر جرعه‌ای که می‌نوشید، هر بار که بزاق مزاحمش رو با زور و زحمت پایین می‌فرستاد، انگار تمام این‌ها باعث می‌شد توده‌ی کلمات توی گلوش هر لحظه حل‌نشدنی‌تر بشه. انقدر که یه روز فراموش کنه چی می‌خواست بگه. فقط احساس حسرت از گفتن و حرف‌زدن و کارهایی که می‌تونست ذره‌ای، ذره‌ای همه‌چیز رو به حالت عادی برگردونه، همیشه همراهش می‌موند.

«یونگی؟» دستش رو جلوی صورت اون مرد تکون داد. یونگی به آرومی پرواز یک پروانه، از خلا بیرون اومد و نگاه گیجش رو به چشمهای آبی ملانی دوخت.

نگاه اون دختر رنگ ترحم گرفت. رنگ دلسوزی‌ای که یونگی باهاش ناآشنا نبود. لبخند کمرنگی زد. اجازه‌ی شکایت نداشت. ترحم‌برانگیز بود. حتی دل خودش برای این مرد سی و چندساله‌ای که همه‌چیز رو از دست داده بود، می‌سوخت.

«می‌خوای بریم؟ بچه‌ها منتظرن.»

یونگی سرش رو تکون داد و بلند شد. امروز تولدش بود. لبخند زد. جونگ‌کوک چه بی‌رحمانه چند روز قبل از تولدش، این‌کار رو باهاش کرده بود. یونگی از تمام تولد‌هاش متنفر بود. تمام تولدهایی که شامل مرد موردعلاقه‌اش نمی‌شدند.

ملانی از توی جاکفشی، یه جفت کفش مردونه در آورد که توجهش به چیزی جلب شد.

«اینا برای توئن یونگی؟» دختر بسته‌های رنگ موی مشکی رو جلوی صورتش تکون داد.

«نه.» یونگی با ضعف زمزمه کرد.

«پس اینجا چیکار می-...»

«مال جونگ‌کوکه.»

نگاهش رو به کفش‌ها دوخت، به پاهای باندپیچی شده‌اش زیر جوراب. گره توی گلوش سنگین‌تر شد. حالت تهوع داشت.

Butterfly's Repose - [Completed]Where stories live. Discover now