یونگی در خونه رو باز کرد و با پیکر ظریف موون مواجه شد. خواهرش لبخند پررنگی زد و چمدونش رو میون دستهاش جابهجا کرد.
«سلام؟ یونگی؟» دست آزادش رو جلوی صورت اون مرد تکون داد.
یونگی به خودش اومد و پلک زد. صورتش یخ زده بود و چشمهاش پر از اشک شده بودند.
«ناراحتی که اومدم؟ برم؟» با خنده گفت.
پشت سرش برف در حال باریدن بود. دونههای ضعیف و سردش روی پیادهروی خیس مینشستند. صورت موون خستهتر از گذشته شده بود. موهای کمپشت قهوهایش رو ساده پشت سرش جمع کرده بود و پالتوی سفید قدیمیای تنش بود. یونگی نگاهش رو به دستهای قرمز شده از سرمای خواهرش دوخت. چقدر از آخرین باری که دیده بودش میگذشت؟
بدون اینکه کلمهای بگه، خم شد و چمدون موون رو از دستش گرفت و از جلوی راه کنار رفت تا اون زن رو به خونهی گرمش دعوت کنه.
موون جلو اومد و روبهروی برادرش ایستاد. یونگی هنوز نگاهش نمیکرد. به آرومی در رو بست و سرما رو پشت اون زندانی.
«یونگی؟» صدای خواهرش آروم اما زیبا بود. زیباتر از هر صدایی که گوشهای اون مرد تا به حال شنیده بودند.
سرش رو خم کرده و به کفشهای موون نگاه میکرد. جرئت نداشت کلمهای بگه یا چشمهاش رو به نگاه اون بدوزه. میترسید نتونه تمام غمش رو، تمام درد و رنج و خستگیش رو پنهان کنه.
«پیشی؟» موون زمزمه کرد. مثل بچگیهاشون. مثل زمانی که یونگی بابت ننوشتن تکالیفش تنبیه شده بود و مجبور بود تا بعدازظهر توی کلاس درسش بمونه. زمانی که موون توی کولاک و سرما، پشت پنجرهی کلاس، کنار یونگی نشسته بود و با برف روی شیشهها براش نقاشی گربهها رو میکشید. تا تنها نباشه تا هیچوقت فکر نکنه تنها مونده.
یونگی به آرومی سرش رو بالا آورد اما قبل از اینکه نگاههاشون هم رو لمس کنند، موون روی پنجهی پاهاش بلند شد و دستهاش رو دور گردن یونگی حلقه کرد. برادرش رو به آغوش کشید.
«لازم نیست چیزی بگی.» کنار گوشش زمزمه کرد. گونهی سردش رو به گوش یونگی چسبوند و به آرومی خندید.
اون مرد دستهاش رو بالا برد و خواهرش رو محکمتر به خودش فشرد.
«دلم برات تنگ شده بود.» میون موهای موون زمزمه کرد.
«منم. منم پسر کوچولو.»
یونگی به آرومی موون رو از خودش جدا کرد. انگشتهاش رو روی چشمش کشید و دستهای یخزدهی خواهرش رو توی دستهای گرمش گرفت و فشرد.
نگاهش رو از دستهاشون گرفت و به چشمهای موون دوخت. به آرومی لبخند زد. میدونست نمیتونه چیزی رو پنهان کنه. میدونست نتونسته چیزی رو پنهان کنه.
YOU ARE READING
Butterfly's Repose - [Completed]
Romanceعشق من؛ وقتی درختهای همیشه سبز، زرد شدند و شاخههای منجمد، شکوفه دادند، بیا و دستم رو بگیر؛ نجاتم بده. صدای من رو میشنوی؟ زمان مرگ پروانهها نزدیکه. عشق من، بهم نگفتی؛ این عشق ما بود که مسمومشون کرد؟ |یونکوک - ویمین| |انگست| BTS YOONKOOK/VMIN...