چپتر پانزدهم.

453 110 24
                                    


شانزدهم سپتامبر ۲۰۱۹

کش و قوسی به بدن خسته‌اش داد و سرش رو روی میز گذاشت. دیشب نتونسته بود بخوابه و فقط می‌خواست نیم ساعتِ زمان نهارش رو بخوابه. به درگاه تمام خدایان تاریخ دعا کرد که کسی از بچه ها مزاحمش نشه.

چشم‌هاش کم‌کم سنگین شدند و نفس‌هاش هم. ضربان آشفته‌ی قلبش آروم گرفته بود و ذهنش بالاخره داشت استراحت می‌کرد؛ که حس کرد یک نفر کنارش ایستاده.

سر بالا کرد و با دیدن اشلی، دختر کوچولو و خجالتی کلاسش، سعی کرد لبخند بزنه. انگشت‌هاش رو جلوی لب و کنار گوشش حرکت داد. با زبان اشاره به دخترک گفت: «چیزی شده جوجه‌ی من؟»

قطره اشک درشتی از چشمهای طوسی اشلی روی پیراهن سبزِ لیموییش چکید. تند تند دستهاش رو تکان می‌داد. «دیشب مامان و بابا با هم دعوا کردن. بابا از اون چیزا خورده بود که وقتی می‌خوره، بالا میاره. دهنش رو خیلی باز می‌کرد اما من نمی‌شنیدم. بعدشم از خونه رفت بیرون. من می‌ترسم آقای معلم.» تیکه‌ی آخر کلامش رو به سختی نشون داد و مشت کوچولوش رو روی چشمهاش فشرد.

یونگی دختر رو روی پاهاش نشوند. موهای بلند و نارنجیش رو نوازش کرد و مشتش رو از روی چشم‌هاش برداشت. برای دختر گفت: «چشم‌های قشنگت عفونت می‌کنن.»

اشلی خودش رو توی آغوش مهربون معلمش مخفی کرد. اون فقط پنج سالش بود و یونگی فکر کرد چرا باید از این سن، شاهد حماقت‌های آدم بزرگ‌های اطرافش باشه؟

همون‌طور که دختر رو به آغوش کشیده بود، از بین دفتر اسامی کلاسش شماره‌‌ی مادرش رو پیدا کرد. تلفنش رو برداشت تا باهاش تماس بگیره. این بچه‌ها به خاطر ناشنوایی و ناتوانیشون توی صحبت کردن از هر کس دیگه ای آسیب پذیرتر بودن. سهل‌انگاری والدینشون رو درک نمی‌کرد.

دکمه‌ی برقراری تماس رو زد و منتظر شد. یک بوق، دو بوق و پنج بوق. زن تلفنش رو جواب نمی‌داد. یونگی آه کشید. اصلا برای چی سعی داشت همه چیز رو درست و صحیح، به کامل ترین شکل، کنار هم نگهداره؟ گاهی مهم نیست چقدر تلاش کنی و به در بکوبی، در هر حال تو قدرت تغییر شرایط رو نداری. با خودش فکر کرد اگر متخصص نجات دادن ازدواج های به ته خط رسیده است، بهتره اول یه کاری برای خودش بکنه.

*

وقتی که آخرین زنگ کلاسش نواخته شد، عینکش رو درآورد و به بچه های قد و نیم قد خیره شد که بی توجه به هیاهو و شلوغی خیابان رو به روی مهد، وسایلشون رو جمع می‌کردند. جای مرلین خالی بود و یونگی لبخند تلخی زد.

امروز صبح مادر مرلین پرونده‌ی دخترش رو از اون جا گرفته بود. تصمیم گرفته بودن بیرون از شهر و کنار مادربزرگ و پدربزرگ مرلین زندگی کنن. یونگی بهشون قول داد یه معلم خصوصی خوب پیدا می‌کنه و هزینه‌هاش رو، تا زمانی که مادر مرلین سراپا بشه، خودش تقبل کرد.

Butterfly's Repose - [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora