"سلام جونگکوک. سلام عزیزترینم.
دوباره برات نوشتم. دوباره برات نوشتم و حروف رو پاک کردم، کاغذها رو پاره کردم و اینبار، برای آخرین بار نوشتم. برای آخرینبار مینویسم.
زمان خیلی زود میگذره؛ زمان زودتر از چرخش عقربهها میگذره. قسم میخورم. خودم بارها مقابل ساعت نشستم و ثانیهها رو شمردم. گفتی بودی بلد نیستم لحظهها رو نگه دارم. ثانیهها رو شمردم تا شاید یاد بگیرم. ثانیهها رو شمردم تا ببینم هر لحظه، برای تو هم همینقدر طولانیه؟ تا ببینم هر لحظه، برای تو هم ساعتها طول میکشه؟
مقابل ساعت نشستم، به عقربهها خیره شدم و فراموش کردم دارم همه چیز رو از دست میدم، فراموش کردم همهچیز رو از دست دادم.
دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده عزیزدلم. اندازهی تمام درختهای کاج دلتنگتم. اندازهی تمام صندلیهای خیس ایستگاههای اتوبوس. اندازهی تمام فاصلهای که فردا بینمون توی دادگاه خواهد بود.
میدونم چرا رفتی، یا حداقل حدس میزنم. اما باورش نکردم. میدونم تمام این مدت میخواستی بری، یا حداقل حدس میزنم. اما باورش نکردم.
و حالا تو نیستی و من هنوز باورش نکردم.
نمیخوام که برگردی، نمیخوام قدمی به عقب برداری؛ برگشتنت جلوی رفتن دوبارهات رو نمیگیره.
عزیزدلم؛ به من بگو اگر اسم این عشقه، چرا داره من رو نابود میکنه؟"
*
یونگی تمام شب رو روی کاناپه نشسته بود. نشسته بود و پوست اطراف ناخونهاش رو میکند، انگشتهاش رو توی جورابش تکون میداد و به طلوع آفتاب پشت پنجرهی بزرگ نشیمن نگاه میکرد. طلوع آفتابی که مال اون نبود، مال اونها نبود. یونگی پنجرهها رو بست و پردهها رو کشید.
جونگکوک با وحشت از خواب پرید. کابوس دیده بود. کابوسهایی که هیچوقت تنهاش نمیذاشتند. وقتی روی تخت نشست و جای خالی یونگی رو دید، بیشتر وحشت کرد. سراسیمه از اتاق بیرون پرید و چشمهاش رو اطراف خونه چرخوند تا چیزی پیدا کنه که نشون بده یونگی رفته.
«صبح بخیر.» یونگی زمزمه کرد و ناخونش رو کند. خون روی انگشتش جاری شد.
جونگکوک سرش رو برگردوند و نفس راحتی کشید. انقدر از رفتن یونگی ترسیده بود که توجه نکرد اون مرد هیچوقت بهش صبحبخیر نگفته بود، اون هم با این لحن و صدا.
«اینجایی.» دستش رو روی قفسهی سینهاش فشرد و به سمت آشپزخونه رفت تا یه لیوان آب بخوره.
«همیشه اینجا بودم.» یونگی انگشت بعدیش رو نشونه گرفت. پوست نازکش رو مصممتر از قبل کند.
جونگکوک لیوان آب رو توی ظرفشویی گذاشت و به سمت همسرش رفت. مقابلش روی کاناپه نشست. نگاهش رو به انگشتهای زخمی و خونی یونگی دوخت.
«سردت نیست؟» یونگی مثل آدم آهنی تکرار کرد. نگاهش هنوز به دستهاش بود. لبش رو به دندون گرفت و پوستش رو کند.
یک سری از حرفها، رفتارها و اعمال توی وجودش نهادینه شده بودند. نمیتونست جلوشون رو بگیره. نمیتونست تغییرشون بده. حتی اگه احساس واقعیش هم این نبود، باز هم نمیتونست اون کارها رو تکرار نکنه.
«نه.» جونگکوک لبخند نصفهنیمهای زد و دستش رو روی بازوهای لختش کشید.
یونگی نگاهش رو از دستهاش گرفت و به عروسک چینی روی کنسول بازی دوخت «خوبه.» خونه تاریک بود. تاریکتر از همیشه.
«میخوای بری؟» یونگی دوباره زمزمه کرد.
«نمیدونم.»
«میخوای بمونی؟»
«نمیدونم.»
«چرا اومدی؟»
«دلم برات تنگ شده بود.» جونگکوک زمزمه کرد.
یونگی میدونست دلیل خوبی نیست. همیشه میدونست این دلیل خوبی نیست. جونگکوک همیشه بهش گفته بود احساسات دلایل درستی برای تصمیم گیری نیستند.
«من خیلی احمقم.» به آرومی گفت. اما با تمام اینها، همین برای یونگی کافی بود. همین که جونگکوک دلتنگش شده بود. انقدر که به خاطرش حاضر شده که تمام حرفهاش رو زیر پا بذاره و برگرده.
جونگکوک توقع داشت ملامت بشه. توقع داشت یونگی سرش داد بکشه و اون رو بیرون کنه. میدونست حق نداره اونجا بشینه. میخواست به یونگی بگه احمق اصلی خودشه. اما چیزی نگفت. اما کاری نکرد.
فقط یکساعت کامل، بدون حرف اونجا نشست. به نفسهای یونگی گوش کرد و شاهد تلاشش برای زخم کردن ناخونهاش موند.
یک ماه تا زمان دادگاه مونده بود. هر دوی اونها این رو خوب میدونستند. این رو خوب میدونستند و جلسههای مشاورشون رو کنسل میکردند. هر دوی اونها این رو خوب میدونستند و هنوز توی سکوت روبهروی هم نشسته بودند.
آفتاب بالاتر اومده بود و از پشتپردهها، داخل خونه رو روشنتر میکرد. یونگی گردنش رو تا آخرین درجه خم کرده بود و خون رو توی دهنش مزه مزه میکرد. تمام حواسش محو خودش بود، کلمات رو توی ذهنش میچید و دوباره به هم میریخت. نمیدونست چقدر گذشته. حتی صدای نفسهای جونگکوک رو فراموش کرده بود. بدنش یخ زده بود و به آرومی میلرزید. احساس میکرد لحظاتش توی وهم و خلا میگذرند.
نفس گرفت «بار آخر توی دادگاه برات نامه نوشتم. نخوندی. هیچوقت نخوندی.» صدای خودش رو نمیشنید. کلمات بدون ارادهاش از میون لبهاش میومدند «من رو ببخش که راه دیگهای برای حرف زدن بلد نیستم.»
ضربان قلبش رو توی سرش میشنید، نبض شقیقههاش رو توی سرش میشنید، نمیتونست نفس بکشه «مسخره نیست که هنوز بعد از اینهمه سال، بلد نیستم چطور باید باهات حرف بزنم؟» گفت و خندید.
سرش رو بالا آورد. شیشهی تار اشک جلوی چشمهاش رو گرفته بود.
جونگکوک اونجا نبود.
عزیزدلم؛ به من بگو اگر اسم این عشقه، چرا داره من رو نابود میکنه؟
YOU ARE READING
Butterfly's Repose - [Completed]
Romanceعشق من؛ وقتی درختهای همیشه سبز، زرد شدند و شاخههای منجمد، شکوفه دادند، بیا و دستم رو بگیر؛ نجاتم بده. صدای من رو میشنوی؟ زمان مرگ پروانهها نزدیکه. عشق من، بهم نگفتی؛ این عشق ما بود که مسمومشون کرد؟ |یونکوک - ویمین| |انگست| BTS YOONKOOK/VMIN...