اگر داستان رو دوست دارید، ووت و کامنت یادتون نره که من بتونم متوجه این علاقه بشم. ^^
--
ششم ژانویهی ۲۰۲۰
چشمهاش رو با درد باز کرد. از تک پنجرهی بزرگ توی اتاق هیچ نوری به داخل نفوذ نمیکرد.
دستش رو روی جای خالی جونگکوک روی تخت کشید. به منظرهی آسمون از پشت شیشه خیره شد. ابر و ستاره؛ و نسیم منجمدی که استخونهاش رو به لرزه مینداخت.
نمیدونست شب شده یا خیلی وقته که هنوز شبه. خیلی وقته که صبح رو ندیده.
به آرومی روی تخت نشست. لیوان روی میز کنار تخت، خالی از آب بود. لبهای خشکشدهاش رو به هم فشرد. زبونش مثل یک تکه سنگ، سنگین شده بود و نمیتونست حرکتش بده.
کف پاهای برهنهاش رو روی زمین گذاشت که خشاب خالی از قرص رو احساس کرد. چیزی میشد اگر به جای یکی یا دوتا، تمام قرصها رو روونهی بدن نیمهجونش میکرد؟
به افکار مسخرهاش پوزخند زد. «ترسو.» زمزمه کرد و دهنش بیشتر از قبل خشک شد. «انقدر ترسو بودی که نتونستی هیچچیز رو نگه داری. حالا هم میخوای بمیری؟»
استخونهای ظریف و شکنندهاش رو تکون داد و ایستاد. دستش رو به دیوار گرفت. اتاق تاریک بود.
راهش رو به آشپزخونه پیدا کرد. «حالا هم میخوای بمیری؟» با ادای هر کلمه، لبهاش بیشتر از قبل ترک میخورد. «نه. زنده بمون و ببین با بیعرضگیت چه بلایی سر خودت آوردی.» انگشتهاش رو به هم فشرد. دندونهاش رو روی هم سایید.
کورمال کورمال جلو رفت و به اپن رسید. دستش رو روی اپن حرکت داد تا جایی که گلدون سفالی رو لمس کرد. پوزخند زد و اینبار زخم میون لبهاش نشست. میسوخت. سوزشی که بهش احساس مرگ میداد.
گلدون رو تا لبهی اپن کشید و در نهایت هل داد تا روی زمین بیفته. چشمهاش رو بست تا صدای شکستنش رو بشنوه. صدایی که بهش بگه همهچیز واقعیه. همهچیز اتفاق افتاده.
قدم برداشت و از روی خاک و تکههای شکستهی گلدون رد شد. به کلید برق رسید و چراغها رو روشن کرد.
گلبرگهای بگونیا رو میون انگشتهاش میدید. انگار توی پاهاش جوونه زده بودند. قطرههای اشک از چشمهاش پایین چکیدند و روی گلها افتادند. کف پاش بریده بود و رد باریکی از خون لابهلای خاک و تکههای سفال روی زمین جاری شد.
برگهای کاج توی رگهات جاری شدند، گلهای زرد رنگ توی پاهات جوونه زدند. اشک ریختی. خون ریختی. اشک و خون ریختی. اما سرنوشتت پژمرده شدن بود. سرنوشتت همیشه سبز نبودن، بود. فرقی نمیکنه کاج باشی یا گلبرگهای لطیف؛ سرنوشت تو سوختن بود.
YOU ARE READING
Butterfly's Repose - [Completed]
Romanceعشق من؛ وقتی درختهای همیشه سبز، زرد شدند و شاخههای منجمد، شکوفه دادند، بیا و دستم رو بگیر؛ نجاتم بده. صدای من رو میشنوی؟ زمان مرگ پروانهها نزدیکه. عشق من، بهم نگفتی؛ این عشق ما بود که مسمومشون کرد؟ |یونکوک - ویمین| |انگست| BTS YOONKOOK/VMIN...