نهم دسامبر ۲۰۰۶
موون به آهستگی لیوان شیر گرم رو روی میز گذاشت و کنار مادرش نشست. دستش رو بین انگشتهای قفل شدهی زن گذاشت و با تردید گفت: «این بهترین تصمیم برای یونگیه مامان. بهتره که از این جا، این شهر و این خونه دور باشه. خاطرات زیبایی وجود ندارن که بخواد به یادشون بیاره.»
هیورین، مادر ژاپنی تبار یونگی، دستهای ظریف دخترش رو فشرد. «درک میکنم.. تمام این سالهایی که از طلاق من و پدرت میگذره سعی کردم شرایط برای شما دوتا عوض کنم. سعی کردم با تغییر محل زندگی و بریدن حضورش از آلبومهای عکس، خاطراتش رو هم پاک کنم. اما انگار موفق نبودم. موفق نبودم که پسرِ بیست و یک سالهام به قدری زجر کشید که حالا میخواد فرار کنه.»
«نه مامان.» موون گفت و یه قلپ از شیرش رو نوشید. «تو نهایت تلاشت رو کردی. خاطرات اون مرد هم چیزی نیست که به همین راحتی از ذهن من، تو و یونگی محو بشه. بهش زمان بده. تنوع، بودن با دوست صمیمیش و محیط جدید روحیه اش رو بهتر میکنه. یادمه همیشه میگفتی یونگی توی بچگیش خیلی پر انرژی و شاد بود. تو دلت برای اون یونگی تنگ نشده؟ من فکر میکنم این فرصت میتونه باعث تغییرش بشه.»
هیورین با یادآوری گذشته بغض کرد و خندید. «یونگی عاشق محبت کردن بود. عاشق بغل کردن دوستهای مهد کودکش. بزرگترین حسرتم اینه به خاطر رنج حضور پدرت، هرگز متوجه استعدادهای اون بچه نشدم. هرگز ازش قدردانی نکردم و خودم با دستهای خودم پسرم رو منزوی و بی اعتماد به نفس کردم.» صحبتش با روانه شدن اشک از چشمهاش قطع شد. سرش رو روی دستهاش گذاشت و شروع به گریه کرد.
با ترحم به پیکر نحیف مادرش خیره شد. آهی کشید. رابطه اش با اون زن چندان گرم و صمیمی نبود و نمی تونست مثل دخترهای دیگه مادرش رو مهمان بغلِ گرمی بکنه. به زور انگشتهاش رو بالا آورد و روی شانه ی هیورین گذاشت.
«همه چی درست میشه.»
*
یونگی در حالی که بین کوهی از وسایل و لباس نشسته بود، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و آه کشید. آسمونِ سورمهای رنگ بهش پوزخند میزد و میگفت: «یک روز دیگه هم گذشت اما تو هنوز چمدانت رو هم نبستی.»
جونگ کوک بهش گفت زیاد نگران لباس یا کتاب نباشه چون هر چیزی که بخواد رو میتونه از انگلستان هم تهیه کنه و فقط موارد ضروری رو بیاره؛ اما برای یونگی حتی جعبهی کلکسیون پوست شکلات هایی که با جونگ کوک خورده بود هم جز اقلام ضروری به حساب میومدن.
تلفنش روی ملحفهی زرد روشن تختش لرزید و یونگی به سمتش شیرجه زد. اعلان تماس تصویری از سمت دوست پسرش تنها چیزی بود که میتونست خستگی و کلافگی این روزها رو از تنش بیرون کنه.
YOU ARE READING
Butterfly's Repose - [Completed]
Romanceعشق من؛ وقتی درختهای همیشه سبز، زرد شدند و شاخههای منجمد، شکوفه دادند، بیا و دستم رو بگیر؛ نجاتم بده. صدای من رو میشنوی؟ زمان مرگ پروانهها نزدیکه. عشق من، بهم نگفتی؛ این عشق ما بود که مسمومشون کرد؟ |یونکوک - ویمین| |انگست| BTS YOONKOOK/VMIN...