P.1
پسر کوچولو بدون توجه به حرف مادرش از پله های زیر زمین به پایین رفت
همیشه صدای های ناخوشایندی که باعث میشدن اون از خواب بپره و وقتی بیدار میشه مادرش یعنی ملکه پک رو نبینه مادرش هیچ وقت اجازه نمیداد اون به سمت پایین بره
مادرش هم مثل خودش امگا بودیعنی همه افراد اشرافی امگا بودن و آلفا ها جزو پایین ترین های دسته استفاده میشدن
اونا یا کارگر بودن و یا برده
مادرش به یونگی گفته بود هزار سال پیش این آلفا ها بودن که امگاها رو اذیت میکردن و ازشون سواستفاده میکردن
اما امگاها دیگه ازگوره رفتن تونستن توی یه جنگ داخلی شرکت کنن پیروز بشن
مادش بهش گفته بود اگه الفای دید باید به بدترین شکل ممکن باهاش برخورده کنه البته که این حرف ها رو نباید جلوی یک پسر بچه کوچک زد اون وقت بازیش بود وقت گردش وکشف کردن چیز های جدید ولی چون پدر الفاش که مرده بود و مادرش دیگه بچه ای نمیخواست و نداشت تنها وارس این تاج تخت بود و از کودکی یاد میگفت که باید چطوری کشور رو اداره کنه
هنوز برای اون خیلی زود بود که الت جنگی دستش بگیره به میدون مبارزه بره
اما حداقل میتونست قوانین و یاد بگیره و از همون بچگی ذهنش اماده این باشه که هر اتفاقی ممکنه
آخرین پله رو هم با شتاب پایین رفت و حالا صدای وحشتناک بیشتر از قبل شده بود و این یونگی رو اذیت میکردسعی کرد امگای دورنش رو کنترل کنه
اون مثل مادرش نبود مادرش یه امگای خالص بودهمیشه امگاها حاصل رابطه امگا و الفا و یا بتا امگا بودن اما مادر یونگی از یک پدر امگا و مادر امگا بدنیا اومده بود مثل جدش که این تغیر رو به وجود اوردن
امگا های خون خالص کم کم قوی شده بودن و حتی با اون تعداد کم تونستن مقابل الفا های زورگو بیستن و ورق بازی رو برگردون جوری که امگا ها حالا توی راس باشن و الفا ها بی ارزش
یونگی روی پنجه پاهاش ایستاد و از سوراخ در به تماشای مادرش شتافت مادر مهربون برخلاف برخود خوبی که با یونگی داشت اون مرد که یونگی میتونست از رایحه اون تشخیص بده یه الفاست رو شکنجه میداد
یونگی از دیدن اون صحنه حالش بد شد
مادرش با بی رحمی تمام داشت اون الفا روشکنجه میکرد و بهش اسیب میزداین قلب یونگی رو به عنوان یک امگا به رنج میاورد درسته اون یه امگای معمولی بود با رایحه نعنا و یخ مث مادرش قوی نبود که بتونه امگای درونش رو کنترل کنه و هنوز هم بچه بود پس این رایحه اعصبانی مادرش و رایحه اون الفای در حال مرگ باعث میشد حال یونگی بدتر بشه و بخواد بالا بیاره
مادرش بعد از چند ثانیه متوجه بوی ضعیف و شکننده یونگی شد و اون رو توی هوا حس کرد و ترسیدیعنی یونگی اونجا بود و اون رو دیده بود
دست از شکنجه دادن اون الفای خیانت کار برداشت و در چوبی رو کنار زدیونگی رو بی هوش جلوی در دید و قلبش برای لحظه ای طولانی متوقف شد
یونگی خیلی حساس بود و مادرش این اعتقاد رو داشت که بخاطر جفت الفای بود که داشت
درسته الفا ها روزی صاحب قدرت بودن ولی امگا ها نشون دادن اون ها هم به یک اندازه حتی بیشتر قدرتمندن وحرفی برای گفتن دارن
امگاها از اینکه توی خونه بمونن و ماشین جوجه کشی باشن خسته شده بودن
اولین امگای خون خالص کشف کرد که برای ادامه زندگیش به الفای نیازی نداره و این باعث شد حتی امگاهای معمول هم بتونن به این باور برسن که میتونن و میشه
پس دست به دست هم دادن و الان یک حکومت یک پارچه از امگا ها و بتاها بودو الفا های کم
YOU ARE READING
blood in snow
Fanfictionخون روی برف تضاد جالبی بود از رنگ سفید قرمز گرمای خون و سرمای برف هزاران سال پیش امگاها راهشون رو از بقیه نژاد ها جدا کردن و قدرت رو به دست گرفتن دیگه امگاهی نبود که عذاب بکشه بلکه ایک الفا اها بودن که بازیچه دست امگاها میشدن (این داستان زاده افک...