p.19
با صدای بلند تبل اعلام جنگ شد
حالا ديگه یونگی هم توی گرفتن انتقام از خوناشام ها مصمم شده بود
چوری میتوست همسرش رو از بگیرن
یونجی میخواست مخالفت کنه ولی حرفای تهمین روی یونگی اثر گذاشته یود
یونگی رو برای انتقام گرفتن پر کرده بودیونگی دیگه اهمیت نمی داد
روز های بود که میخواست هر دوروه اش رو کنار هم خوش خرم باشن
نمیخواست جنگی بین خوناشام گرگینه باشه وای الان دیگه براش اهمتی نداشت
تنها چیزی که یادش مونده بود و تگرار میشد صدای ادوارد بود
اخرین حرفش
اخرین دوستت دارمی که شنید
این باعث می شد قلبش سنگ بشه
یا حتی بخواد باعث بانی این کار رو بکشه
یونجی نمیخواست پسراش به سرنوشتش دجرا بشن ولی انکار از هرچی که فرار کنی نمی تونی از سرنوشتت فرار کنی
سرنوشت اون پسراش تا اینجا که بوی مرگ میداد
بود تحقیر شدن بوی نامیدی
یونگس داوطلب شده بود تا این جنگ رو به رهبری خودش دربیاره و جیمین رو به کشورشون برگردونه
برای غرامت میخواست امپراتوری خوناشام ها رو خراب کنه انتقام ادوارد رو بگیره
به خانواده اداورد خبری داده نشده بود
کس بجز خود افراد قصر چیزی در باره مرگ اون نمی دونستن ولی تهمین جسد اون رو نگهداشته بود تا بگه در جنگ اون رو از دست داده بودن
نه اینکه توی قصر کشته شدهبیشتر از زندگی ادوارد آبرو و امنیت کشور بود که اهمیت داشت
هرچند یونگی هیچی نمی دونست"من شاهزاده یونگی پسر ملکه یونجی علام میدارم که برای باز پس گیری برادرم و پس گرفتن زمین امپراتوری امگا ها به جنگ با خوناشام ها میروم وظیفه هر خانواده ای اینکه برای همراهی من فزند الفا ارشد بالای ۱۸ سالش رو به ارتش بفرسته
باشد روز که جهان رو از این زالو صفت ها پاک کنیم"مرد سعی کردن شعار بدن
سعی کردن از تعجب خودداری کنن
ولی مثل اینکه جیمین به خاسته خودش نرفته بود
وگرنه چرا باید اعلام جنگ میکردن؟
اما چرا اینقدر دیر
مردم بعد از شنیدن این خبر شروع کردن به خرید وسیله و آذوقه ولی با این خبر همه چیز دوبرابر شده بود
اقلام خوراکی دست نیافتنی شده بودن و مردم برای خرید مسابقه گذاشته بودن
یونگی بدون توجه اسبش رو به سمت جنگل کشونداز اسب پیاده شد و رو به روی رود که قبلا با ادوارد اینجا وقت گذرونده بود ایستاد
این رود بخاطر اینکه نصفش توی مرز خوناشام ها بود و البته جای دور افتاده ای بود کس زیادی اینجا نبودن حتی از اینجا محافظت نمی شد
یه جای دور افتاده و فراموشده بود
و برای اون زوج تازه بهترین مکان برای شناخت هم بودن هیچ فرد دیگه ای بود
سکوت قشنگی داشت که صدای خروش رود تکمیلش میکرد
هر نسیم خشک و سرد که از سوزش فصل زمستون صورتش رو میسوزند یاد ادوارد بودقلبش تیر میکشید و جوابش فقط اشک های بود که از صورتش میبارید
یونگی هنوز چیزی شروع نشده که از بین رفته بود
اون همیشه نقش ادم قوی داشت
و خب بود
برای جیمین ادم قوی بود برای مادرش بچه حرف گوش کن
برای مردمش فداکاری میکرد
YOU ARE READING
blood in snow
Fanfictionخون روی برف تضاد جالبی بود از رنگ سفید قرمز گرمای خون و سرمای برف هزاران سال پیش امگاها راهشون رو از بقیه نژاد ها جدا کردن و قدرت رو به دست گرفتن دیگه امگاهی نبود که عذاب بکشه بلکه ایک الفا اها بودن که بازیچه دست امگاها میشدن (این داستان زاده افک...