P.13
اولین کسای که متوجه نبود جیمین شدن نگهبان همراهش بودن
البته فکر میکردن مثل همیشه مشغول عیاش بازی با تهیونگه
پس قضیه اون قدرا هم براشون مهم نبود
ولی بعد یکساعت که خبری ازشون نشد
و بعد فهمیدن هیچ خبری از اون دونفر نیست
چجوری باید این خبر رو به ملکه بقیه میرسوند قطعا سرشون رو از دست میدادن"مقدمات رو که انجام بدیم دیگه برمیگردم"
شاه ایتن جام شرابش رو بالا برد
یونگی هنوز توی جو خانوادگی اونا جور نبود
البته بخاطر این بود که هم درباره نقشه اونا میدونست هم هم توی این جور ضیافت های اروپایی نبودملکه چشم به در بود تا جیمین هم بهشون بپیونده
ولی اون هنوز خبری ازش نبود
این یک جور بی ادبی به مهموناشون بود پس سعی میکرد با گرم گرفتن نبود جیمین رو توجیه کنه"شاهزاده جیمین همیشه اینجوری بودن
صدای ملکه انگلستان یونجی رو از توی فکر بیرون اورد
و مجبور شد لبخندی کاملا الکی روی لب هاش شکل بده"خیر احتمالا مشکلی براشون پیش اومده"
ملکه تازه میخواست نبود اون رو توجیه که نه نگهبانا اجازه ورود به ضیافتشون رو گرفتن
"ملکه"
نگهبان کنار یونجی اومد و توی گوشش چیزای رو گفت
"شاهازده جیمین گم شدن"
رنگ یونجی کاملا پرید و با ناباوری به اون مرد نگاه میکرد
نمی دونست چی شده
جمین گم شده
اون که بچه نبود از پس خودش بر میومد
اصلا چی شد که اینجوری شد
نیاز به توضیحات بیشتری در این باره داشت"چی"
****
دست به التماس شد و اشک هاش روی گونه هاش میریخت
"التماست میکنم بزار ملکه رو ببینم"
نگهبان بودن توجه به تهیونگ روش رو ازش برگردوند
"برگرد پیش همون شاهزاده "
با ضرب پاش لباسش رو از دست تهیونگ بیرون کشید
"فقط یه دقیقه"
تهیونگ دست دیگش رو روی دست لگد شده اش گذاشت و بازم اصرار کرد
بزاش مهم نبود بعنوان الفا داره چقدر تحقیر میشه
ولی باید ملکه رو میدید"باید اجازه بگیرم"
مثل اینکه دل اون نگهبان به رحم اومده بود
دقایق بعد جلو ملکه خوناشاما زانو زده بود
"دلیل این همه اصرارت چی بود "
با شنیدن صدای جین سرش رو بالا گرفت
"تو بهم نگفته بودی ملکه اینجای"
YOU ARE READING
blood in snow
Fanfictionخون روی برف تضاد جالبی بود از رنگ سفید قرمز گرمای خون و سرمای برف هزاران سال پیش امگاها راهشون رو از بقیه نژاد ها جدا کردن و قدرت رو به دست گرفتن دیگه امگاهی نبود که عذاب بکشه بلکه ایک الفا اها بودن که بازیچه دست امگاها میشدن (این داستان زاده افک...