P.10
با صدا های اطرافش کم کم چشماش رو باز کرد
نمی دونست چی شده
هیچ چیز رو بخاطر نداشت
دقیقا داشت با ادوراد همکاری میکرد ولی بعدش
فقط سیاهی مطلق بود که یونگی احساس کرد
با گیجی به صورت نگران اداورد نگاه کردباورش نمیشد اون شیطان صفت نگرانشه
با کنار رفتن دست دکتر تونست مادرش رو هم ببینه" بهوش امد شاهزاده صدای منو میشنوید"
با حرکت سرش به دکتر جواب داد
"خب خوبه ملکه میتونم باهاتون صحبت کنم؟"
دکتر انگلیسی یونگی رو به ادوارد سپرد همراه ملکه قدم میزد
"پسرتون یه بیماری تنفسی داره به همین خاطر نتونسته فرمون های الفاشو تحمل کنه"
ملکه ایستاد
اون فکر میکرد یونگی ضعیفه اون فکر میکرد یونگی شکنندس ولی حالا فهمید این همه تلاش الکی بوده پسرش سالم بوده فقط مریضه
شاید اگه از اول این رو میدونست جیمینی وجود نداشت این همه عذاب رو تحمل نمی کرد
سعی کرد داده های ذهنش رو مرتب کنه نباید دچار سردرگمی میشد باید مثل یه ملکه رفتار میکرد دقیقا اون جوری که ازش انتظار میرفت"و درمانش؟"
صدای محکم ملکه مرد رو ترسوند میتونست احساسی که ملکه داشت رو درک کنه
اون بیماری خیلی نادر بود
اما میتونست کنترلش کنه"درمان قطعی نداره ملکه فقط میتونن با دارو کنترلش کنن"
ملکه نفس عمیقی کشید و از کنار دکتر گذشت
باید هرچه زوتر یه راه پیدا میکرد
باید هرچه زودتر این ذهن پریشونش رو سامون میداد بیشتر به این مسعله فکر میکرد**
دست های ادوراد روی گلوش نشست
"دقیقا اینجا "
با صدای یونگی ادوارد کمی از فرمون هاش رو ازاد کرد
"حالت خوبه"
ادوارد نگران دستش رو برداشت
یونگی با بو کشیدن میدونست هیچ چیزی رو حس نمیکنه"بوی حس نمیکنم"
دکتر لبخندی زد
"دارو داره اثر میکنه درسته اولش هیچ بوی حس نمیکنی ولی بعدا میتونی بعضی بو ها رو حس کنی "
رسما داروی گیاهی که بهش داده بود حس بویایی اون رو از بین میبرد تا زمانی که بهش عادت کنه
دکتر با دیدن صورت ادوارد سعی کرد از اتاق بیرون بره شاید ادوارد کاری با اون شاهزاده داشت
ادوارد بعد از رفت دکتر خودش رو کنار یونگی جا داد
تقریبا یونگی ازش متنفر بود
هرجور که فکر میکرد اون حرفا واقعا توجهی براشون نداشت نمی دونست شاید اشتباه میکرد ولی باز یادش میومد
صدا ها رو به خوبی شنیده
حرف ها رو به خوبی درک کرده بود
قضاوتشون رو به دست زمان گذاشته بود
باید با مادرش حرف میزد باید به اون میگفت که اون بتای پیر چه خوابی براشون دیده
YOU ARE READING
blood in snow
Fanfictionخون روی برف تضاد جالبی بود از رنگ سفید قرمز گرمای خون و سرمای برف هزاران سال پیش امگاها راهشون رو از بقیه نژاد ها جدا کردن و قدرت رو به دست گرفتن دیگه امگاهی نبود که عذاب بکشه بلکه ایک الفا اها بودن که بازیچه دست امگاها میشدن (این داستان زاده افک...