4

209 61 16
                                    

P.4

$بچه پسره

با داد پیرزن الفا جانگکوک از خوشحالی بال دراورد

اون بچه دار شده بود و‌چی از این بهتره که‌اون  یه پسره
حتی برای کوک مهم نبود اون دختره یا پسر چون ‌اون چند صد سال کوفتی برای یه جنسیت خاص صبر نکرده بود و براش اهمیتی نداشت که بچش دختر میشه یا پسر
اون بچه پادشاه خوناشاما بود پس چه دختر و چه پسر اون بچه مثل کوک قدرتمند بود

با شادی بقیه افرداد که توی اتاق سوکجین بودن و صدای گریه های‌اون بچه کوک باز از خوشحالی مرد زنده شد بدون توجه  در رو کنار زد وارد شد

اون قشنگ ترین صحنه عمرش رو میدید و میتونست قول بده که این تنها صحنه ای
بود که توی این چند صد سال گریه اش رو در اورده بود
پس برای راحتی خدمه رو مرخص کرد و حالا با خوشحالی جفت بی جونش رو میبوسید و بچه اش رو بغل گرفته بود با خیال راحت گریه میکرد

اون برای دیدن این صحنه های زیبا واقعا
هیچ تاقتی نداشت
اون کلی صحنه های ناراحت کننده و عذاب اورد و کلی صحنه های شاد
حتی بیشتر از روزی که با جین ازدواج کرده بود اشک میریخت
ولی این تنها صحنه ای بود که اشک اون رو در اورد

"خوناشامه..کوک اسم هوسوکه

جین بریده بریده حرف میزد چهره زیباش پر از عرق شده بود و سینه اش بخاطر فشار های که کشیده بود با سرعت بالا پایین میشد و‌ اون رو مثل الهه ها میکرد

جین از قبل برای اون اسم انتخاب کرده بود
و حالا بچه پسرش مشت محکمی توی دهن اون خوناشام پیر میزد
پدر کوک اصلا از جین خوشش نمیومد
به هر حال اون جامعه امگا ستیز بود و امگاهای اونجا برده بودن که ار سرزمین امگاها دزدیده شدن
پس اصلا دوست نداشت تک پسرش با یک امگا جفت بشه
ولی خب سوکجین امگای معمولی نبود اون امگای سلطنتی بود پادشاه احتمالی اون سرزمین و حتی از الفاهای که بهشون پنها برده بودن هم  قدرتمند تر بود
پس باید کنار میومد
ولی خب یه جنگ بین اون و سوکجین بود
این‌که ‌اون از خوناشام های دیگه ضعیف تره
و یه شرط احمقانه
خب اون پیر مرد احمق نمی دونست جین میتونه یکمی از اینده رو ببینه و با اون این شرط گذاشن که اگه بچشون یه خوناشام باشه اون تخت به کوک میسپاره و بازنشسته میشه
ولی اگه اون یه گرگ مثل خودش باشه باید رضایت بده کوک با کس دیگه ای ازدواج کنه
چون خوناشام های که تبدیل میشن بیشتر از یک بار بچه دار نمیشن
و خود جین این رو میدونست که فرزندش یه خوناشام میشه و قبول کرد

"هوسوک من

کوک دست پسرش رو گرفت و اون رو بوسید


یونجی هرکاری که میکرد یونگی ساکت نمیشود
نزدیک بود اگه یکیم سر صداش رو ادامه میداد اون همینجا اون بچه رو کتک میزد
چون اون همین حالا فهمیده بود چی‌سر جفتش امده وسط یه جنگ مهم بود
نمی دونست باید تمرکزش رو کجا بزاره روی جنگ روی جفتش روی خانوادش یا روی صدا های یونگی

blood in snowWhere stories live. Discover now