p.24
یونجی دیگه صبر نداشت
اون پسراشو از دست داده بود
و دوباره میخواست ریسک کنهاینکه دیگه کسی بهش اعتماد نداشت مهم نبود
اینکه دیگه حتی مردم کشورش هم اعتمادی بهش نداشتن مهم نبوداون برای اولین بار بخاطر خوشحالی خودش قدم برمیداشت نمی تونست بزاره کینه شتری که بوجود اورده اونو از پسراش دورکنه
اما مردم دیگه باورشون به یونجی رو از دست داده بودن
بایدم به همچین ملکه ای اعتماد نداشتن
کسی که نمیتونست از بچه هاشم محافظت کنه
از مردمش محافظت کنه
نه باید احترام میخواست نه اعتمادکجای کارو اشتباه رفته بود که اینجوری شده بود
دیگه چیزی نمی دونست
یادش بود
قسم خورده بود تا اخرین نفسش از خاندانش از مردمش و از مزر های کشورش محافظت کنه
اما چی شد
هم خون خاندانش رو کثیف کرده بود
هم مردمش و هم اراضی مملکتش رو از دست داده بوداشکاش که گلوله گلوله بیرون میریختن رو کنار زد
دوباره شده بود اون دختر کن سن سالی که با رفتن عشقی دیوار های زندگی روی کمرش فرو ریخت
یوجنی اون زمان پاشد
قوی شد حرکت کرد
چون یونگی رو داشت
چون مردمشرو داشت
اما الان..
اون هیچیزی نداشت
این بار باید بخاطر نه تنها یونگی بلکه برای پسری که بهش محبت نمیکرد بخاطر جیمین این کارو انجام میدادپادشاه تهمین هم با ملکه موافق بود
درسته درو بر جین میپلکید ولی از کار اون دورگه چیزی نمیشد فهمید
اون دوستش رو میشناخت میدونست بخاطرش رابطش با جانگکوک هرکاری میکنهپس بدون چون چرا از نقشه ملکه با خبر شد
به این نتیجه رسیده بود جین کمکی به پسرش نمیکنه نمیخواستم بکنه"ملکه سپاه برای حمله به خوناشامان امادس تا شما دستور حرکت بدهید"
یونجی از چادر بیرون زد پشت سر اون تهمین
با هم دیگه سوار اسب شدنیونجی نگاهی به اسمان کرد که افتابی بود
نفس عمیقی زد سعی کرد تصویر خنده جیمن یونگی رو تصور کنه
بخاطر همونا هم که شده باید پیروز میشد
پس با حرکت سر تهمین که از اماده بودن سپاه خبر میداد فریاد حرکت سر داد***
از هر طرف صدای شمشیر بوی خون بلند میشد
شب تاریکی بود و دید زیادی نداشت
با این حال داشت به سمت صدا حرکت میکرد
انگار که وسط جنگ از خواب بیدار شده
کم متوجه افرادی کنار خودش شد"مامان"
یونگی تقریبا جیغی کشید برای اولین بار بود که ملکه رو مادرش صدا میزد
اما انگار کسی توجه ای بهش نداشت
پادشاه تهمین رو دید که کنار مادرش درحال جنگ بود
اما انگار هیچ کدوم صدای فریاد های اون رو نمیشیندن
YOU ARE READING
blood in snow
Fanfictionخون روی برف تضاد جالبی بود از رنگ سفید قرمز گرمای خون و سرمای برف هزاران سال پیش امگاها راهشون رو از بقیه نژاد ها جدا کردن و قدرت رو به دست گرفتن دیگه امگاهی نبود که عذاب بکشه بلکه ایک الفا اها بودن که بازیچه دست امگاها میشدن (این داستان زاده افک...