P.12
"خواهش میکنم به حرفم گوش کن"
جیمین تازه از خواب بیدار شده بود که فهمید اتفاق های دیشب واقعی بودن واقعا باردار بود
واقعا باید بچه اش رو از دست میداد
بدون توجه به دکتر اون رو به زور از اتاق بیرون کرد
تهیونگ تا اون موقع چیزی نگفته بود
نمی دونست میتونه خودش رو از این شر خلاص کنه یا نه
ولی دستوری بود که باید انجام میداد
اما نمیخواست بخاطر این انجام بده چون
اون یه دستور بود
یا حتی بخاطر خانوادشاون فقط به قولی که بهش داده بودن فکر میکرد
اگه جیمین رو به هر شکلی از سلطنت اون کشور لعنتی دور میکرد همه چیز به نفعش بود
جیمین عاشقش بود یا حتی دیگه احساس جیمین براش مهم نبود
اون یه پیوند داشت یه پیوند قوی بهش
پس دورغ گفتنش حتی اگه باعث رنجیدن اون میشد
جمین نمی تونست ازش فاصله بگیره
شاید حتی بعلا این تنها کار خوبی بوده که کرد"جیمینا فکرت رو کرد؟"
دست های سرد جیمین رو توی دست هاش گرفت
جیمین از اون شب به بعد کلی تغیر کرده بود کاملا بهم ریخته بود
اون اشفته بود
احساس غرق شدگی توی یه منجلاب گلی رو داشت
نمی دونست داره چیکار میکنه
یا اینکه چطوری این اتاق ها داره میفته"نم..نمیدونم"
دست هاش رو روی چشماش گذاشت
اون حتی هنوز 18 سالش نشده بود
اون حتی درست حسابی نمی تونست خودش و کنترل کنه ولی الان چه بلای به خودش اورده بود؟
اون دستی دستی خودش رو بدبخت کرده بود
احاس میکرد دنیا براش تموم شده
نمیخواست تهیونگ یا بچشو از دست بده
ولی به زودی این اتاق میافتاد
فکر تهیونگ یعنی فرار کردن چیز رو درست
نمی کرد
میکرد ؟
شاید"باید فرار کنیم جیمین اگه بریم یه جای دیگه هم من پیشتم هم بچمو خانوادت میتونن کنار بیان یونگی همینجا میمونه شاه میشه
اون شاهزاده انگلیسی هم همینجا باهاش میمونه براردر بزگترش ولیعهد انگلستانه اینجوری برای خودشم خوبه "حرفای تهیونگ راست بود
اگه جرات رفتن رو میکرد بعدآ برای همه خوب میشد
وجیمین فقط یه پایان خوب برای خودش و بقیه میخواست
اون موقعه خودش بود بچشو و تهیونگ
یه زندگی ازاد راحت
کره یه شاه قدرتمند مثل ادوارد داشت یونگی هم شاه میشدالبته برای مادرش فرقی نداشت
اون حتی شاید از خبر گم شدن جیمین خوشحال ترم میشد ؟
پس بیاد میرفت
هیچ چیزی نمیدوست
جز اینکه اگه دست نجنبونه شاید امروز جون بچشو نجات داده ولی اون دکترا هرچی زودتر برای سقط کردن اون بچه بهش اسیب میزدنبرای اولین بار سعی کرد دیگه چیزیو به شوخی یا مثبت افکاریش واگذار نکنه
چون الان فقط خودش نبود که با انتخاب هاش اسیب میدید این بار یه مسئولیت برای اون کوچولوی توی شکمش داشت
باید هرچی زودتر فرار میکرد
YOU ARE READING
blood in snow
Fanfictionخون روی برف تضاد جالبی بود از رنگ سفید قرمز گرمای خون و سرمای برف هزاران سال پیش امگاها راهشون رو از بقیه نژاد ها جدا کردن و قدرت رو به دست گرفتن دیگه امگاهی نبود که عذاب بکشه بلکه ایک الفا اها بودن که بازیچه دست امگاها میشدن (این داستان زاده افک...