15

137 47 0
                                    


به چشمای رنجیده مادرش نگاه کرد اهی از لباش خارج شد
مادرش هنوز نتونسته بود اون رو پیدا کنه حتی با اینکه کل کشور رو مجبور به دنبال جیمین کشتن کرده بود ولی هنوز هیچ خبری نبود
یونجی نمی دونست احساسش واقعیه یا نه ولی حسی بهش میگفتن پسرش کنار جینه
ولی نمیدونست این درسته یا اشتباه
چون مطمئن بود پسرش به خانوادش خیانت نمی کنه
حتی اونا جین رو نمیشناختن
جین برای همیشه ولیعهدی شد که فقط داستان هاش بین زبون مردم میچرخید
ولی کمتر کسی باورش میکرد
باور کردن کسی که بخاطر عشق یه دشمن از خانه خانوادش گذشته بود باور پذیر نبود
شاید اونا به اندازه جین عاشق نبودن
یا به اندازه اون احمق
هرچی که بود این داشتن فقط مثل دیگه افسانه های بیم زبون مردم میچرخید
ولی حداقل درباری ها میدونست این یکی از افسانه های واقعیه

یونگی نگاه شرمنده اش رو به مادرش داد
با خودش گفت حتما تا حالا جیمین به جای امنی رسیده میتونه اون نامه رو به مادرش بده
اما خوب میدونست با دادن اون نامه جنگ بزرگی بینشون میشه
جنگ بزرگ تر از قبلی
اما باز به جیمین حق میداد اما از دستش ناراحت بود
یونگی حتما براش یه کاری میکرد اون رو نجات میداد ولی جمین چیزی  نگفت رفت

"ملکه"

نامه رو روی میز مادرش گذاشت و یونجی یک لحظه چشماش از خوشحالی برق زد
با خودش گفت حتما نامه از شهر های دیگه تونست پسرش رو پیدا کنن
اما تا برگه رو باز کرد برق چشماش لحظه به لحظه کمرنگ کمرنگ تر میشد
جوری که با هر کلمه تیکه ای از قلبش اتیش میگرفتن نابود میشد
کلمات با بیرحمی توی سر یونجی راه میرفتن
با اولین بار خوندن نامه باورش نمیشد که این حرفا مال جیمین باشد حتی وقتی میدونست این دست خط خود جیمینه
باز نامه خواند
حتی به دوبار خواندن هم قانع نشد
نزدیک 10 بار نامه رو خواند تا بفهمه سر اون پسر کوچولویی که بخاطر قوی شدنش بهش محبت نکرد چی اومده

بخاطر اینکه جیمین فرمانروایی قوی بشه نه مثل یونجی احساسی بهش توجه نکرد
ولی با خوندن کلمات این نامه فهمید محبت نکردن به جیمین فقط یک چیز رو به همراه داشت
تشنه و گدای محبت شدنش

کم کم سرش داشت گیچ میرفت
دلش میخواست داد بزنه بگه چرا باید این بلا ها سر من بیا؟
بدنش دیگه تحمل نداشت
قلبش تحمل این درد رو نداشت
و داشت می افتاد روی زمین

یونگی مادرش رد روی هوا گرفت و تک تک کلمات جیمین با درد بدی توی سینه یونجی فرو رفت
نمی دونست مشکلش دقیقا از چی بود
درسته جیمین رو شاید به ظاهر دوست نداشت ولی این بخاطر خود جیمین بودد

حداقل یونجی اینطوری فکر میکرد

زندگی یونجی پر بود از درد رنج از ساعت های که پر از اه ناله بودن
روز های که بی به حسی میگذشتن
یونجی میخواست از جیمین محافظت کنه
میخواست پسرش قوی باشه
میخواست مثل یونجی سرنوشت تلخی نداشته باشه
میخواست جیمین هیچ وقت به یونجی تبدیل نشه
میخواست زندگی جیمین رو با بی احساس بودنش درست کنه
جوری که جیمین نخواد احساسی از خورش نشون بده
دنبال احساس کسی نباشه
خودش پادشاه خودش باشه

blood in snowWhere stories live. Discover now