بعد از اینکه از جایی که جیمین و سولار رو پنهان کرده بودن مطمعن شد به سمت یونگی رفت
دقیقا نمیدنست چرا بهش اعتماد کرده
ولی از دورن چیزی بهش میگفت حرفای اون رو انجام بده
درسته احساسی که به یونگی داشت رو تنهایی جلو برده بود
و همین هم باعث شده بود همراه اون باشه
با اینکه ممکن بود اون از سمت امگا ها این کارا رو میکنه
تا خودش و برادرش رو نجات بده و خوناشام ها رو به نابودی بکشه"امگاها حمله کردن "
این صدا بلند توی قصر پیچید
هوسوک کنترلش رو از دست داد
اما سریع خودش وجمع کرد و به یونگی رسوندیونگی دست کمی از اون نداشت
به صورت رنگ پریده یونگیی نگاهی انداخت"باید چیکار کنیم"
یونگی نگاهش رو به زمین داده بود
از الهه درخواست میکرد که دوباره کنارش بیاد بگه باید چیکار کنه
اما چیزی حس نمیکرد
انگار خودش باید تنهایی جلو میرفت
از اونجایی که حرفای اون الهه بهش هشدار میدادن
نمیدونست دقیقا باید چیو درست کنه"یونگی یونگی"
یونگی کم کم متوجه تکون خوردن دستش شد
هوسوک سعی داشت یونگی رو از خلسه که توش بود دربیاره"بهم دست نزن"
یونگی تند گفت و شروع کرد به راه رفتن
توی قصر صدا داد جیغ بلند میشد
هرکسی به یک طرف میرفت
همه اماده جنگ بودن"جای جیمن خوبه ؟ "
یونگی همنجور راه میرفت
و سعی داشت تمرکز کنه"اره "
یونگی از جاش وایساد
"منو ببر سمت جایی که جنگه "
هوسوک که میدونست بلاخره این درخواست رو ازش میکنه
سرش رو پایین انداخت
فقط میخواست از اعتماد کردن به اون نترسهیونگی
واقعا دوست داشت به اون پسر مرموز اعتماد کنه
درسته زندگی یونگی رو سیاه کرده بود
اما میشه گفت هموز امید داشت
امید داشت یونگی مثل مادرش رام بشه
حداقل این تنها چیزی بود که میخواست"پشت سرم بیا"
******
جین اشک هاشو پاک کرد و به سمت جانگکوک قدم برداشت
"یعنی چی "
ترسیده زمزه کرد
درسته اگه جین قبل بود خوشحال میشد از این
اما الان
این حمله وضعیت رو برد تر میکرد"اروم باش عزیزم"
جانگکوک اون رو بغل کرد
"اینم اون چیزی که میخواستی "
YOU ARE READING
blood in snow
Fanfictionخون روی برف تضاد جالبی بود از رنگ سفید قرمز گرمای خون و سرمای برف هزاران سال پیش امگاها راهشون رو از بقیه نژاد ها جدا کردن و قدرت رو به دست گرفتن دیگه امگاهی نبود که عذاب بکشه بلکه ایک الفا اها بودن که بازیچه دست امگاها میشدن (این داستان زاده افک...