6

177 60 14
                                    

P.6

ساکت و آروم جلوی مادرش بود
راستش بعنوان یه شاهزاده خیلی خجالت اور بود
اون به این ازدواج اجباری اعتراض کرده بود
و جوابی که شنیده بود کاملا مناطقی بود ولی نمیخواست
نمیخواست این اتفاق بیفنه

"یونگی بهت گفت تو یه شاهزاده ای تو میدونی کره کشور کوچیک ناچیزیه میدونی انگلستان میخواد با چین وارد جنگ بشه و مارو هم میتونه بگیره ولی این ازدواج اگه سر بگیره انگلستان اداره کشور رو به دست خودمون میده تو به مردمت فکر نمیکنی"

یونجی دستی به روی چشماش کشید
اون پسر یکی بود لنگه خودش سرتق ولی میدونست
میتونه کنترلش کنه

"اما من نمیخوام"

یونگی با اعتراض گفت این اولین باری بود که به چیزی اعتراض میکرد

"خدای من ... بببین قرار داد ازدواج رو ما توی انگلستان بستیم چه بخوای چه نخوای باید ازدواج کنی"

"من برای ازدواج مشکلی ندارم ولی...ولی اگه ازدواج کنم باید از کره برم!و من اینو نمیخوام"

یونگی صداش رو بالا برد

"این بازی سرنوشته منم نمیخواستم ملکه باشم ولی مجبور شدم بشم از خیلی چیزا دست بکشم توهم باید برای مردمت از خوانوادت دست بکشی"

یونگی واقعا نمیخواست این قصر رو ترک کنه
به هیچ وجع نمیخواست با خانوادش تقریبا یک ماه فاصله داشته باشه
و همین جور برای مردمش هم که شده بود باید از خودش میگذشت

"من فقط بخاطر مردم قبول میکنم"

تقریبا توقعه داشت بخاطر این از خود گذشتگی بهش مدال افتخار بدهند ‌
و بعد سرش تکون داد از اتاق مادرش خارج شد

یونجی واقعا نمی خواست یونگی رو بده به انگلستان
اون پسر کوچولوی خودش بود و تنها یادگاری از نامجون
ولی مجبور بود
مجبور بود بخاطر مردم
اگه جیمین یکمی ضعیف بود حتما اون رو برای ازدواج انتخاب میکرد
ولی به جیمین نیاز داشت
اون کشور اون سلطنت برای جیمین ساخته شده بودن نه یونگی

و حتی خود ملکه راضی یه این پسوند نبود

چند ماه گذشته بود و این اولین برخود یونگی با شاهزاده الفا انگلستانی بود

تقریبا خیلی به خودش رسیده بود موهای بلندش رو روی شون اش ریخته بود داشت اون ها رو شونه میزد
بخاطر ورد کشور بزرگ‌صاحب قدرتی مثل انگلستان به کشور ناچیزی مثل کره جشن بزرگی توی کل کشور برپا شده بود
و تمام خدمه در بار داشت همه جا رو تزیین میکردن و بو های خوش و خوشمزه ای توی هوای در بار پیچیده بود
بوی عود های که یونگی از چین خریده بود اتاق رو پر کرده بودن
این عود ها در اصل از هندوستان به چین آورده میشدن
و یونگی عاشق این بوی گل رز بود که اتاقش رو پر کرده
نمی دونست دلیل کشش به بوی رز چیه
ولی با این حال با تمام وجود عاشق بوی رز بود‌
یونگی با اجبار موهاش رو پشت گوش ریخت

blood in snowWhere stories live. Discover now