خوابهای حقیقی

428 54 10
                                    

Part 2

موقع برگشتن از دانشگاه کای که پشت ماشین نشسته بود پاهاشو دراز کرد و روی پشتی صندلی چانیول گذاشت:"اوه خدا...باورم نمیشه پارک چانیولِ بزرگوار بلاخره یه دوست دختر داره...حقیقتا هیچوقت فکر نمیکردم همچین روزی برسه...حداقل نه از بین دخترای دانشگاه..."

چانیول به عقب برگشت و پای کای رو کنار زد:"چند بار گفتم پاهای کثیفتو نزن به صندلی...بعدم...من فقط یکم سخت پسند بودم...چرا فکر کردی همیشه قراره سینگل بمونم..."

_"دقیقا بخاطر همین اخلاق گندت..."

کای پاهاشو جمع کرد و رو به سهون برگشت:"حالا اینا رو بیخیال... سهون تو چرا وقتی اون دختره رو دیدی یهو زدی زیر گریه؟"

سهون که تاحالا توی آرامش رانندگی میکرد و خوشحال بود که کای به اون گیر نمیده با این سوال با دستپاچگی فرمون رو توی دستهاش فشرد:"من...من گریه نمیکردم...فقط...یه چیزی رفت تو چشمم..."

_"یعنی تا یه ربع بعد از توی چشمت نیومده بود بیرون؟خیل خب قبول دارم لیسا خوشگل بود ولی انقدر که از خوشگلیش بزنی زیر گریه؟..."

_"من بخاطر اون نزدم زیر گریه...من"

_"تو چی؟هان؟ بگو دیگه چی "

_"خیل خب خفه شین بزارید یکم بخوابم خیلی خسته ام"

چانیول گفت و سهون با اسودگی نفسش رو بیرون داد که دیگه لازم نبود به کای جواب بده...

خودش هم درست نمیدونست چرا با دیدن لیسا زده زیر گریه...

فقط میدونست وقتی اون دخترو دید قلبش فشرده شد و انگار یه چیزی به سینه اش چنگ انداخت...

جوری که انگار تکه از قلب گمشده اش بهش برگشته...

اما هرچیزی بود نمیتونست دلیل منطقی ای بحاطر گریه کردنش پیدا کنه...

.

.

.

(چند روز بعد)

رزی به همراه جنی روی نیمکت هایی که توی حیاط دانشگاه بود نشسته بودند و درحال حرف زدن درمورد چندتا از دوستای مشترکشون بودند که رزی با دیدن چانیول و دو تا دوستاش که پشت سرش بودند لبخند روی لبهاش اومد.

دستشو بالا برد و برای چانیول دست تکون داد.

چانیول با خوشحالی به سمتش پا تند کرد و درحالی که دستهاش توی جیب شلوارش بود مقابلش ایستاد:"اینجایی؟میخواستم زنگ بزنم بریم بیرون یه دوری بزنیم!"

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now