لالیسای حرومی

338 42 12
                                    

Part 5

روی خاک ها نشست و بدن دختر رو برگردوند و سرش رو توی دستش گرفت:"بانو...بانو چهیونگ...حالتون خوبه؟"
با دیدن چشمهای بسته ی چهیونگ با وحشت ضربه های ارومی به صورتش زد:"بانو...؟"
با دیدن خونی که از پیشونیش جاری شده بود با اضطراب سمت ماشین دوید و قمقمه ی ابی که با خودشون داشتند رو بیرون اورد...
کنار چهیونگ نشست و با کمی اب خون روی زخمش رو شست تا بتونه بهتر زخم رو ببینه...
زخم زیاد عمیق بنظر نمیرسید ...
چانیول به ناچار برای بستن زخم تکه پارچه ای از لباس چهیونگ کند و روی پیشونیش گذاشت و دوباره چند ضربه به صورتش زد تا شاید بهوش بیاد...
چهیونگ اخمی کرد و چانیول که از زنده بودنش اطمینان حاصل کرد با خوشحالی گفت:"بانو...بیدار شید بانو"
چهیونگ با اخمی که حالا شدیدتر شده بود چشمهاشو به سختی باز کرد...
بی حال و گیج بنظر میرسید اما با دیدن چانیول در مقابل صورتش آروم گرفت:"چان...یول..."
چان با اینکه از لحن لطیف چهیونگ کمی جا خورده بود با امیدواری سر تکون داد:"خودمم...حالتون خوبه؟میتونید بلند بشید؟"
چهیونگ به سختی سر تکون داد .
چانیول دستش رو پشت کمرش گذاشت و چهیونگ دستشو دور گردن چانیول انداخت و روی زمین نشست...
اما با حس سرگیجه اهی کشید و سرش رو روی شونه ی چانیول گذاشت...
چانیول با حرکت ناگهانی چهیونگ با جاخوردگی چشمهاش گشاد شد و نفسش بند اومد...
این عادی بود؟
_"ب...بانو"
چانیول با دستپاچگی گفت که چهیونگ دست چانیول رو گرفت و با حالت مظلومی نالید:"سرم گیج میره اوپا..."
.
.
.
_"تو دیونه شدی سانگ ته...قسم میخورم دیونه شدی"
جیسو درحالی دندون قروچه میکرد و سعی میکرد عصبانیتش رو روی مداد توی دستش خالی کنه. 
سانگ ته درحالی که سعی در آروم کردن جیسو داشت با ولوم صدای پایینی گفت:"هیسس...میشنوه"
جیسو نگاهی به کیم جونمیون که کمی دورتر پشت میز نشسته بود و به فنجون قهوه اش خیره بود کرد و با اخم بیشتری گفت:"بزار بشنوه...فکر کردی برام مهمه اون پسر خائن..."
سانگ ته دستش رو روی دهن جیسو گذاشت و از ادامه ی حرف زدن متوقفش کرد:"آروم باش گوش کن چی دارم میگم...این ادم قابل اعتمادیه..."
_"چرتو پرت نگو سانگ ته...تو باباشو نمیشناسی؟اون مرتیکه ی خائن به وطن که هزاران نفر از آزادی خواهان رو دار زد فقط برای چاپلوسی ژاپنی "
سانگ ته چشمهاشو توی حدقه چرخوند و دستهای جیسو رو گرفت:"چرا...چرا میشناسم عزیزم...اما اون با پدرش فرق داره"
جیسو دستش رو از توی دست سانگ ته بیرون کشید و لگدی به ساق پاش زد:"صد بار بهت گفتم حق نداری بهم بگی عزیزم و باهام لاس بزنی..."
سانگ ته که صورتش از درد جمع شده بود برای اروم کردن جیسو به سرعت سر تکون داد:"خیل خب...ببخشید"
جیسو با خشم از روی صندلی بلند شد و رو در روی سانگ ته ایستاد:"من اصلا درک نمیکنم...تو چجوری تونستی این آدمو حتی بیاری مخفی گاهمون...مخفی گاه آزادی خواها...اصلا میفهمی چه کار خطرناکی کردی؟اون الان به راحتی میتونه چهره هامونو به خاطر بسپره و لومون بده...واقعا..."
_"خب اگه یه دقیقه اروم بشی میتونم بهت توضیح بدم...بابا...این ادمو سرگروه بهمون معرفی کرده...اصلا خودش این قرار ملاقاتو تنظیم کرده...یعنی مورد اعتماد خود سرگروه بوده...اونوقت تو منو داری بخاطرش کتک میزنی"
جیسو با ناباوری سر تکون داد:"دیونه شدید...همتون دیونه شدید...ولی من هنوز مثل شما دیونه نشدم من به هیچ وجه حاضر نیستم این کارو با این ادم انجام بدم..."
جیسو گفت و بی توجه به التماس های سانگ ته از کنارش گذشت و سمت میزی که جونمیون پشتش نشسته بود رفت.
مقابلش متوقف شد و با چشمهای خشمگینش به چهره ی آروم جونمیون خیره شد:"خوب گوش کن اقای کیم...بهتره هرچه سریع تر گورتو از اینجا گم کنی وگرنه بد میبینی"
جیسو جمله ی آخرش رو فریاد زد و نگاه از جونمیون گرفت و با قدم های بلند از مخفیگاه بیرون زد...
سانگ ته که شوکه از کار جیسو سر جاش خشکش زده بود بعد از چند لحظه با دستپاچگی سمت جونمیون رفت:"من...واقعا معذرت میخوام آقای کیم...واقعا معذرت میخوام"
جونمیون سری تکون داد و با قیافه ای که سعی میکرد به سختی لبخند بزنه از جاش بلند شد:"من میتونم درک کنم...بهرحال هر موقع کارم داشتید باهام تماس بگیرید"
_"ممنونم...حتما باهاتون تماس میگیریم"
جیسو درحالی که توی خیابون با قدم های بلند سمت مقصد نا معلومی میرفت و با حرص نفس میکشید مداد توی دستش رو شکوند و لاشه هاش رو توی خیابون پرت کرد.
سرگروه زده بود به سرش...
اونها چند ماه پیش شروع به کار کردن روی یک پروژه ی جاسوسی کرده بودند و قرار بود درمورد تاکتیک های جنگی و عهدنامه هایی که ژاپن با کشور های هم پیمانش توی جنگ جهانی دوم برنامه ریزی کنه سر در بیارن و طبق اون و با لو دادنش به چینی ها کمکشون کنند و درمقابل چین برای ضعیف کردن ژاپن ازشون استفاده کنه...
و برای پیشرفت توی پروژه نیاز داشتن با فرماندهان عالی رتبه ای ارتباط داشته باشن...
اما تنها راه ارتباط داشتن با اون ادم ها وارد شدن به جمعشون و دورهمی هاشون بود...
چند وقتی بود در جستجوی آدم مورد اطمینانی بودند تا بتونن از طریقش وارد اون مهمونی ها بشن.
نقشه شون از این قرار بود که جیسو با اون ادم ازدواج میکرد و از طریقش وارد مهمونی ها و دورهمی ها میشد...
اما جیسو به هیچ وجه فکر نمیکرد اون آدم کیم جونمیون باشه...
کیم جونمیون پسر کیم جونگمین,یکی از افسر های کره ای مطیع به ژاپن که درست سه سال پیش آزادی خواهان زیادی رو دستگیر و اعدام کرده بود و بعد از اون از ترس مردم مدتی بود که به ژاپن رفته بود...
پسرش,کیم جونمیون یه تاجر شناخته شده توی سئول بود .
شاید به شغلی که داشت نمیخورد اما به واسطه ی پدرش, و البته مقامات نظامی ای که خیلی هاشون توی تجارت بودند با ادم های سیاسی مهمی در ارتباط بود و همین موضوع جیسو رو نسبت بهش مشکوک میکرد...
نمیفهمید سرگروه چرا اون رو برای این کار انتخاب کرده بود...
نمیتونست به همچین ادمی اعتماد کنه...
و حتی اگه بهش اعتماد میکرد نمیتونست حس تنفرش رو نسبت به اون مرد کنترل کنه...
.
.
.
جنی با سریع ترین حالت ممکن از خونه بیرون زد و با تاکسی سمت بیمارستان نزدیک خونه به راه افتاد.
کمی پیش به چهیونگ زنگ زده بود تا ازش سوالی بپرسه و وقتی به جاش چانیول با حالت مضطربی جوابش رو داده بود به سختی از زیر زبونش کشیده بود که رزی زخمی شده...
به محض متوقف شدن تاکسی جلوی بیمارستان از ماشین بیرون پرید و وارد بیمارستان شد.
نزدیک بخش اورژانس که رسید تونست سهون و کای رو در مقابل در بخش ببینه...
درحالی که نمیتونست اشکهاشو کنترل کنه مقابلشون ایستاد و با نگرانی پرسید:"چی شده؟حال رزی چطوره؟"
قبل از اینکه سهون دهنش رو باز کنه کای با قیافه ی ناراحتی که به خودش گرفته بود جواب داد:"وضعیتش وخیمه!"
جنی با گریه ای که شدت گرفته بود دستش رو روی صورتش گذاشت و با پاهایی که شل شده بود روی زمین نشسته بود:"اوه خدای من...وقتی داشت میرفت بهش گفتم میخوام بر نگردی..."
با ناله گفت که کای درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره نچ نچی کرد و گفت:"واقعا که...مطمعنم بخاطر نفرینی که کردی همچین بلایی سرش اومده"
جنی با حرفی که شنید شدت گریه اش بیشتر شد اما قبل از اینکه به خودزنی بریه در بخش توسط چانیول باز شد:"چه خبرتونه شما؟بیمارستانو گذاشتید رو سرتون؟"
جنی به سرعت از جاش بلند شد و یغه ی چانیول رو گرفت:"حالش چطوره؟زنده میمونه؟بگو که زنده میمونه..."
چانیول با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بودند گفت:"مگه چی شده که زنده نمونه؟فقط سرش خورده به اسفالت...الان بی هوشه دکتر سرشو بخیه زده و به زودی به هوش میاد...الانم میتونی بیایی ببینیش"
جنی که انگار یه سطل آب سرد روی سرش خالی شده بود گریه اش بند اومد و از چانیول فاصله گرفت.
با عصبانیت سمت جونگین که از شدت خنده روی سهون ولو شده بود چشم غره رفت:"مرتیکه ی احمق...حسابتو میرسم"
جنی با حرص گفت و از کنار چانیول گذشت و وارد بخش اورژانس شد.
_"شما دوتا اینجا چیکار میکنید؟"
چانیول با اخم پرسید و سهون که سرش پایین بود جواب داد:"قربان پدرتون گفتن سریعا بیام دنبالتون..."
_"منم پیشش بودم دیگه باهاش اومدم..."
_"خیل خب...پس همینجا بمون تا رزی که بهشو اومد دخترا رو میرسونمش خونه بعد باهات میام..."
_"چشم قربان"
سهون سری تکون داد و تعظیم کوتاهی کرد و ای با کنجکاوی پرسید:"چندتا بخیه خورده؟"
_"پنج..."
_"اوه..."
_"به هوش اومد"
با صدای هیجان زده ی جنی چانیول به سرعت وارد شد و سمت تخت رزی رفت...
رزی با ناله ی ضعیفی چشمهاشو باز کرد و در مقابلش جنی رو دید که لبخند میزد:"قربونت برم... خوبی؟...درد داری؟"
قبل از اینکه جوابی بده چانیول کنارش ایستاد و دستش رو گرفت:"عزیز دلم...به هوش اومدی؟"
چانیول گفت و سرش رو به آرومی نوازش کرد.
چهیونگ با اینکه احساس گیجی میکرد اخمی کرد و دستش رو از دست چانیول بیرون کشید:"چطور جرئت میکنی بهم دست بزنی برده ی پست؟..."
.
.
.
سال 1940
سهون از درد ناله ای کرد و یه قدم عقب رفت و لیسا با حالت دفاعی نوک چتر رو سمت سهون نشونه گرفت.
با بهت و جاخوردگی دستشو روی سینه اش گذاشت و سرشو بالا اورد.
باور نمیکرد الان دقیقا چه اتفاقی افتاده.
یه گیسانگ کتکش زده بود...
اون رو؟...
ارباب رو؟..
با حرص نفسشو بیرون داد و و با یه قدم خودشو به دخترک رسوند:" تو هرزه ی وحشی"
فریاد زد و چتر رو از دست لیسا کشید و سمت دیگه ای پرت کرد .
بازوی دختر رو گرفت و سمت خودش کشید لیسا با ترس جیغی کشید و توی بغل سهون فرو رفت.
سهون دستش رو دور کمر لیسا پیچوند و محکم به خودش چسپوند.
دستشو روی صورت لیسا گذاشت و چند ثانیه با جدیت بهش خیره شد.
چشمهایی که ترسیده و اشکی بهش خیره شده بودند داشت قلبشو اب میکرد.
اما نگاه ازش گرفت و به کارش ادامه داد.
رویه ی لباسش رو بی توجه به مقاومت لیسا از تنش بیرون کشید و نگاه پر از شهوتی به بالاتنه ی سفیدش کرد.
سمت تخت هدایتش کرد و بدن ظریفش رو روی تخت انداخت.
کتش رو مثل یه شئ اضافی از تنش بیرون کشید و روی زمین انداخت و دکمه های بالایی پیراهنش رو باز کرد و خودش هم روی تخت نشست.
زانوهاش رو دو طرف بدن لیسا که سعی میکرد از روی تخت بلند بشه گذاشت و روش خیمه زد.
لیسا که توانایی هر نوع تکون خوردنی ازش گرفته شده بود لبهاشو بهم میفشرد و قطره های اشکش روی تشک سفید رنگ قطره قطره میریخت.
سهون دستشو روی بدن ظریف لیسا کشید و سرشو جلو برد اما همین که خواست با لبهاش نرمی پوست تنشو احساس کنه موهاش با شدت بیشتری از عقب کشیده شد و سرش عقب رفت.
_"یاااا..."
عصبی و کلافه فریاد زد و انگشت هاشو پوست سرش که از درد میسوخت گذاشت.
با ابروهایی که از خشم توی هم گره خورده بودند به لیسا که دستهاشو روی بالا تنه اش قفل کرده بود خیره شد و گفت:"گفتم باهات خوب رفتار میکنم...ولی خودت خواستی"
سهون که کاسه ی صبرش لبریز شده بود با جدیت گفت و جلیقه ی کتش رو از تنش دراورد.
گلاه گیسی که به موهای لیسا بسته شده بود با خشونت از سرش کند تا کنترل بیشتری روش داشته باشه .
دستهای لیسا رو با پرخاشگری از روی تنش کنار زد و با دو دستش مچ دستهای لیسا رو قفل کرد و سرشو رو به صورت لیسا نزدیک کرد.
لیسا سعی کرد سرشو با تکون دادن به طرفین از دست سهون دور کنه اما سهون چونه اش رو محکم گرفت و ثابت کرد و لبهاشو نزدیک لبهای قرمز رنگ دخترک کرد...
لیسا با نارضایتی ناله ای کرد.
اینو نمیخواست...
نمیتونست تحمل کنه...
جیغی کشید و با پایی که آزاد بود زانوش رو وسط پای سهون کوبید.
سهون, نفسش بند اومد و حس کرد دنیا براش تموم شده.
چشمهاش سیاهی رفت و هر لحظه دردی که توی بدنش میپیچید شدتش بیشتر میشد.
رو تختی رو بین انگشت هاش مچاله کرد و چشمهاشو روی هم فشرد.
آه کوتاهی کرد و سریع ساکت شد چون احساس میکرد با نفس کشیدنش دردش بیشتر میشه. 
لبهاشو به دندون گرفت و درحالی که سعی میکرد تکون شدیدی نخوره به ارومی از جاش بلند شد.
دستشو محکم بین پاهاش گذاشت و با حرص نگاهی به دختر روی تخت کرد:"حروم زاده..."
زیر لب به ارومی گفت و درحالی که حس میکرد داره جون میده با عصبانیت از اتاق بیرون زد.
با قدم های کوتاه از راهرو بیرون اومد.
مینگی که جلوی در بود با دیدنش توی اون وضعیت با وحشت از جاش بلند شد:"ارباب سهون؟...حالتون خوبه؟"
گفت و دستشو روی کمر سهون گذاشت اما سهون به شدت دستشو پس زد:"بلایی به سرتون بیارم که اون سرش نا پیدا"
گفت و به سرعت از گیسانگ خونه خارج شد.
مینگی با نگرانی و استرس به رفتن سهون خیره شد و با حرص دندون هاشو روی هم فشرد.
_"لالیسای حرومی"
گفت و با قدم های بلند سمت اتاق ته راهرو رفت تا دخترک بخت برگشته رو به خوبی تنبیه کنه...
.
.
.
جونگین با عصبانیت از پله های عمارت بالا رفت و وارد اتاقش شد و عکسی که توی دستش داشت رو توی کشو گذاشت و درش رو بست.
دلش نمیخواست هیچکس گریه کردنش رو ببینه و اون دختر خدمتکار اعصابشو بهم ریخته بود.
خودشو روی هم تخت انداخت و چشمهاشو بست اما با حس تشنگی با کلافگی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد.
اما به محض اینکه سمت پله ها رفت با دیدن همون دختر خدمتکار که به سمت بالا پشت بوم میرفت تعجب کرد...
ایم موقع شب توی این تاریکی و سکوت کجا میرفت؟
با این فکر بدون اینکه سر و صدایی تولید کنه پشت سر دختر از پله ها بالا رفت...
وارد پشت بوم که شد جلوی در متوقف شد و دخترک رو دید که به آرومی سمت لبه ی پشت بوم میرفت.
جنی با قدم های آروم اما پر از اطمینان سمت لبه ی پشت بوم رفت.
توی هوای خنک شب نفس عمیقی کشید و به پایین نگاهی انداخت...
فقط کافی بود چشمهاشو ببنده و بپره...
با این فکر دستهاشو باز کرد و چشمهاشو بست.
جونگین با دیدن این صحنه کاملا فهمید اون دختر چه هدفی داره.
با وحشت هینی کرد و به سرعت سمت دختر رفت.
جنی با لبخندی که روی لبهاش داشت قدمی به جلو گذاشت اما همینکه خودش رو برای ازاد شدن اماده کرد دستش توسط کسی گرفته و به عقب کشیده شد.
بخاطر حرکت غیر منتظره اخی کرد و روی زمین افتاد و جونگین همزمان کنارش افتاد.
چند لحظه با گیجی به دور و برش نگاه کرد و وقتی جونگین رو دید با عصبانیت گفت:"چیکار کردی؟"
جونگین که از استرس و هیجانی که بهش وارد شده بود نفس نفس میزد اخم کرد:"تو چیکار داشتی میکردی؟میخواستی خودتو پرت کنی پایین؟دیونه شدی؟"
جنی کمی جا خورد اما خودش رو نباخت:"آره...به تو چه ربطی داره؟"
جنی جوری با اعتماد به نفس جواب داد که جونگین رو شوکه کرد...
اون یه جوری داشت حرف میزد انگار خودکشی یه مسئله ی عادیه که هر ماه برای هر ادمی اتفاق میوفته...
_"میخواستی از عمارت ما خودتو پرت کنی اونوقت میگی ربطی به من نداره؟"
_"خب...اینجا تنها ساختمون بلند روستاس که احتمال مردنم زیاده"
جونگین چند لحظه سکوت کرد...
منطقی بنظر میرسید...
با به یاد آوردن دوباره ی اصل ماجرا با کلافگی سر تکون داد:"اصلا اینا مهم نیست...تو میخواستی خودتو بکشی؟فکر کردی زندگی بازیه؟"
جنی جوری که انگار مدتها بود به همین قضایا فکر میکرده بدون مکث جواب داد:"کاش بازی بود...چون بازی نیست میخوام این کارو بکنم...حالا هم لطفا سعی کن منو نادیده بگیری...من به اندازه ی کافی از زندگی خسته شدم..."
جنی گفت و از جاش بلند شد و به سمت لبه رفت اما جونگین به سرعت بلند شد و مقابلش ایستاد:"صبر کن ببینم...چطور میتونم کنار وایسم و ببینم یه نفر داره خودشو میکشه...یجوری حرف میزنی انگار اگه الان خودتو بکشی فردا دوباره زنده میشی"
جنی با خستگی آهی کشید و گفت:"ببین...تو نمیدونی من چه زندگی ای دارم پس بهتره جلوم رو نگیری..."
_"اخه...چرا میخوایی خودتو بکشی؟"
جنی با اطمینان به چشمهای جونگین خیره شد:"چون دیگه هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم...وقتی هیچ دلخوشی ای برای اینده ندارم به چه دلیلی باید زندگی کنم؟...من همون جوریشم مردم...حالا چه فرقی میکنه نفس بکشم یا نه..."
جوری حرف میزد انگار سالهاست که به این قضیه فکر میکنه...
انگار بارها و بارها به اینکه چجوری به زندگی کردن ادامه بده فکر کرده و هربار بی جواب مونده...
جونگین با سکوت به چهره ی دختر خیره شد...
چرا هیچ جوابی نمیتونست برای حرفهاش پیدا کنه؟
چرا خودش رو هم دقیقا توی شرایط مشابهی با اون میدید...
جنی با دیدن مکث جونگین اهی کشید و عقبگرد کرد:"مهم نیست...اگه نتونم از اینجا بپرم باز هم راهای زیادی برای خودکشی هست..."
گفت و به سمت در بالا پشت بوم حرکت کرد اما جونگین دستش رو گرفت:"صبر کن...بیا هر دو مون باهم از اینجا بپریم..."

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now