عاشقان ماه برعکس

372 53 21
                                    

Part 6

چانیول که از تعجب زبونش بند اومده بود با دهنی که باز مونده بود سر بلند کرد و به جنی که فرق زیادی با خودش نداشت نگاه کرد.
جنی زودتر به خودش اومد و گفت:"فکر کنم بخاطر ضربه ایه که به سرش خورده...برم دکترو صدا بزنم؟"
چانیول مضطرب سر تکون داد و بعد از رفتن جنی با احتیاط بیشتری به چهیونگ نزدیک شد:"رزیا...منو یادت نمیاد؟"
چهیونگ که چیزی از حرفهای چانیول نمیفهمید با اخم چشم غره ای بهش رفت و توجهش به مکانی که توش بود جلب شد:"اینجا دیگه کجاست؟چرا انقد عجیبه؟"
چانیول با اضطراب به دور و برش نگاهی کرد و سمت چهیونگ برگشت:"عزیزم...اینجا بیمارستانه...اخه چی شدی تو"
چهیونگ دندون قروچه ای کرد و چانیول رو کنار زد و از جاش بلند شد:"من...من داشتم میرفتم پیش سهون که تو...یهو پرتم کردی تو مزرعه ها...اره یادم اومد...و حالا اوردیم همچین جای عجیبی...من باید برم پیش سعون اوپا...سهون!"
چانیول قدمی جلو گذاشت و دست چهیونگ رو گرفت تا مانع بلند شدنش بشه و
چهیونگ که با قرار گرفتن توی فضای ناشناخته ی بیمارستان وحشت برش داشته بود اینبار فریاد زد:"ولم کن بزار برم...سهون اوپا..."
طولی نکشید که سهون که همون نزدیکی پشت در ایستاده بود با شنیدن فریادی که اسمش رو صدا میزد با تعجب وارد بخش شد.
چهیونگ با دیدن برادرش با خوشحالی از جاش بلند شد:"اوپا..."
گفت و از روی تخت پایین اومد اما بخاطر سرمی که به دستش وصل بود سر جاش متوقف شد:"این دیگه چه کوفتیه...اوپا...این عوضی منو دزدیده..."
چانیول با ناباوری به کارهای چهیونگ نگاه میکرد و سهون با گیجی چند قدم جلو اومد و نزدیک چهیونگ ایستاد...
و چهیونگ که حالا از شدت فشار عصبی به گریه افتاده بود خودش رو توی بغل برادرش انداخت و دوباره از حال رفت...
.
دکتر با دقت نگاهی به سی تی اسکنی که از سر چهیونگ گرفته شده بود کرد و درحالی که اخم کرده بود سرش رو بالا اورد و به چانیول خیره شد:"همونطور که گفتم هیچ مشکلی توی سی تی اسکن و ازمایش های دیگه نداشتن...درواقع باید بگم مشکلشون فیزیکی نیست...حتی مدت بیهوشیشون اونقدر هم نبوده که بخوام احتمال توهم دیدن رو بدم..."
چانیول با نگرانی صاف نشست تا به میز دکتر نزدیکتر بشع:"پس مشکل از کجاست آقای دکتر؟اون انگار کلا یه ادم دیگه شده...به من میگه برده به بادیگاردم میگه اوپا..."
_"ممکنه بخاطر فشار شوکی که بهشون وارد شده دارن هذیون میگن گرچه اینم به اندازه ی کافی نمیتونه دلیل خوبی باشه...ولی بهرحال...بهتره بزارید یکم بگذره و خوب استراحت کنن...به احتمال زیاد وقتی به هوش بیان حالشون خوب شده...به نظر من بهتره دیگه توی فضای بیمارستان نمونن چون بهشون استرس وارد میشه...بهتره مرخص بشن و وقتی بیدار شدن توی اتاق خودشون یا حداقل جایی باشن که آرامش باشه..."
_"ممنون اقای دکتر"
چانیول درحالی که هنوز خیالش راحت نشده بود گفت و از اتاق بیرون رفت.
_"چیشد؟"
جنی که پشت در ایستاده بود با نگرانی گفت و چانیول با ناامیدی سر تکون داد:"دکتر گفت هیچ مشکلی نداره...احتمالا بخاطر شوکیه که بهش وارد شده... وقتی بهوش بیاد احتمالا حالش خوب میشه...فعلا باید ببریمش خونه..."
_"خب خوب میشه دیگه چرا انقد ناراحتی؟"
_"چون درک نمیکنم چرا به سهون باید بگه اوپا و خودشو بندازه توی بغلش..."
چانیول با کلافگی گفت و نگاهی به سهون که کمی دورتر ایستاده بود انداخت...
.
.
.
بعد از اینکه چهیونگ رو به خونه برگردوندن و توی اتاق خوابوندن.
جنی با سینی قهوه ای که توی دستش بود وارد پذیرایی خونه اش و جایی که سهون,چانیول و کایی با خستگی روی مبل ها  نشسته بودند شد .
سینی رو جلوی چانیول و بعد سهون گرفت و وقتی کای دستش رو جلو برد تا آخرین ماگ رو از توی سینی برداره سینی رو عقب کشید و خودش اخرین ماگ رو برداشت.
_"برای من نیاوردی؟"
با تعجب پرسید که جنی با پوزخندی که روی لبش داشت روی مبل نشست و پرسید:"مگه توام میخواستی؟"
کای چشمش رو توی حدقه چرخوند و سر تکون داد و جنی لبخند پیروزمندانه ای زد.
هنوز زمان زیادی نگذشته بود که با صدای زنگ پسر ها به جنی نگاه کردند که جنی به سرعت جواب داد:"لیساست...نگران رزی بود برای همین اومده"
گفت و خواست از جاش بلند بشه که سهون زودتر بلند شد:"من باز میکنم"
_"یااا اوه سهون...!"
کای با شیطنت گفت اما سهون بی توجه بهش سمت در رفت.
طولی نکشید لیسا با لبخند خجالت زده ای که با دیدن سهون روی لبهاش اومده بود وارد خونه شد و سلام کرد و کنار جنی نشست.
_"رزی حالش خوبه؟"
لیسا با نگرانی پرسید و سهون قبل از اینکه به کسی فرصت جواب دادن بده گفت:"خوب میشه...فعلا خوابه...شما نگران نباشید!"
کای درحالی که با چندش دستشو روی دهنش گذاشت و ادای عوق زدن دراورد و چانیول که بخاطر وضعیت رزی اعصابش خورد بود چشم غره ای بهش رفت و از جاش بلند شد:"دیگه بهتره بریم"
_"تازه نشسته بودید که...یکم خستگی در کنید بعد..."
_"نه...بهتره دیگه بریم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سر کی بیارم...رزیم فکر نکنم حالا حالا ها بیدار بشه...هروقت بیدار شد باهام تماس بگیر"
_"حتما..."
جنی گفت و برای بدرقه از جاش بلند شد.
کای و بعد سهون با بی میلی از جاشون بلند شدند و بعد از خداحافظی سر سری ای پشت سر چانیول از خونه بیرون زدند و خونه دوباره مثل قبل ساکت شد.
جنی بعد از بستن در پشت سر پسر ها به سرعت سمت لیسا رفت و با ذوق کنارش نشست:"سهون خیلی کیوتههه"
لیسا ذوق زده خندید و سر تکون داد:"ولی هنوز بهم زنگ نزده"
جنی با این حرف قیافش آویزون شد:"واقعا؟...چرا اخه انقد خجالتیه؟"
لیسا شونه بالا انداخت:"فکر کنم میترسه من ازش خوشم نیاد...مهم نیست اگه طولش داد خودم بهش زنگ میزنم..."
_"فکر بدی نیست"
جنی گفت و سر تکون داد که لیسا با نگرانی پرسید:"حالا رزی چرا یهو اینطوری شد؟"
_"نمیدونم...رفت با چانیول بیرون ولی خورد زمین سرش زخمی شد...زخمش عمیق و خطرناک نبود اما معلوم نیس چرا انگار چیزی یادش نیست...عجیب رفتار میکنع...به چانیول گفت برده...بعد یهو به سهون گفت اوپا بعد رفت تو بغلش..."
لیسا با تعجب هینی کرد و دستش رو روی دهنش گذاشتو گفت:"نکنه جدی جدی رزیو سهون..."
جنی اخمی کرد و ضربه ای به شونه ی لیسا زد:"یااا...سهون رو نمیدونم اما چطور میتونی درمورد رزی همچین فکری بکنی؟"
_"خب چیکار کنم...اخه اونروزم میگفت یه خواب از سهون دیدم"
_"مطمعنم دلیل دیگه ای داره..."
جنی با جدیت و اخم گفت و لیسا با لبهای آویزون سر تکون داد.
هنوز چند ثانیه ای از سکوتشون نگذشته بود که با شنیدن صدای افتادن چیزی از اتاق رزی هردو به سرعت از جاشون بلند شدن.
_"فکر کنم بیدار شد"
جنی با اضطراب گفت و در اتاق رزی رو باز کرد.
دختری که توی تخت بود و با گیجی به مکان نا اشنای دور و برش نگاه میکرد و با خودش حرف میزد:"فکر نمیکردم عمارت پدربزرگ که توی روستاست انقد زیبا باشه...کمداش خیلی عجیب بنظر میرسه...همچین رو تختی ای تاحالا ندیده بودم...انگار از پارچه ی ابریشمه..."
با دیدن جنی و لیسا اخمش کرد:"آه خدای من...بازم تو؟فکر کردم چیزی که کمی قبلتر دیدم یه خواب ترسناکه...تو کی هستی؟خدمتکار اینجا؟برو بگو اوپام بیاد میخوام باهاش حرف بزنم"
جنی و لیسا با تعجب نگاهی به همدیگه کردند و جنی گفت:"رزیا...هنوز منو یادت نمیاد؟"
_"رزی کیه آخه...من چهیونگم...اوه چهیونگ..."
_"چی داری میگی؟...چهیونگ کیه...تو اسمت رزیه...من دوستتم جنی..."
جنی گفت و برای ثابت کردن حرفش به سرعت قفل موبایلش رو باز کرد و توی گالریش رفت.
سلفی دو نفره ای که چند روز پیش با رزی گرفته بود رو باز کرد و موبالش رو جلوی چهیونگ گرفت.
چهیونگ که با نگاه شگفت زده ای به جعبه ی باریک و سفید رنگی که برق میزد خیره شده بود با قرار گرفتن موبایل جلوی صورتش بی توجه به جنی جعبه رو توی دستش گرفت:"یاا...این چه چیز باحالیه...از کجا اوردیش؟یه جور قاب عکسه؟...یااا عکس توش رنگیه من تاحالا عکس رنگی ندیده بودمم همه ی عکسایی که دیدم سیاه سفید بود...میگفتن توی اروپا عکس رنگی هست"
جنی و لیسا با وحشت سر جاشون خشکشون زده بود که با صدای زنگی که ناگهان از قاب شنیده و تغییر صفحش با وحشت جیغی کشید و موبایل رو پرت کرد:"این دیگه چه وسیله ی شیطانی ایه...اصلا شماها کی هستید؟..."
لیسا که به کلی از حرفهای چهیونگ جا خورده بود سمت جنی که انگار مسخ شده بود برگشت و گفت:"جنیا...تو سریال عاشقان ماهو دیدی؟حس میکم برای ما برعکس اون داره اتفاق میوفته..."
.
.
.
سال 1940
سهون که چند ساعتی بود توی اتومبیلش نشسته بود و مثل اسفند روی اتیش بالا و پایین میپرید درحالی که ناخنش رو میجویید دوباره شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن به اون دختر و البته خودش کرد...
چجوری تونسته بود تا این حد مثل بی عرضه ها رفتار کنه...
هیچکس حق نداشت سهون رو پس میزد.
امشب بدون اینکه اون دخترو بدست بیاره نمیتونست چشمهاشو روی هم بزاره...
کلاهش رو روی سرش جابه جا کرد و با اخم غلیظی که برای حفظ کردن غرورش به صورتش اضافه کرده بود سمت گیسانگ خونه به راه افتاد. 
جلوی در کمی تردید کرد و ایستاد.
نمیدونست با این کار وجه ی خوبی از خودش نشون میده یا نه...
همین دو ساعت پیش بود که با بدترین شکل ممکن از اینجا بیرون زده بود و حالا میخواست دوباره برگرده...
تقریبا منصرف شده بود و میخواست عقبگرد کنه.
اما اگه برنمیگشت به گیسانگ خونه از خودش یه بازنده میساخت.
درسته...
باید میرفت و این بار کار رو تموم میکرد و سربلند برمیگشت.
اگه نمیرفت بنظر میرسید که کم اورده...
بنظر میرسید که از اون دخترک گیسانگ شکست خورده...
با این فکر اخمش غلیظ تر شد و پا توی گیسانگ خونه گذاشت.
مینگی که پشت میز نشسته بود با دیدن سهون دستپاچه از جاش بلند شد و جلوی پای سهون زانو زد:"ارباب منو عفو کنید...بخاطر اتفاقی که افتاد منو عفو کنید..."
مینگی ملتمسانه گفت و
سهون دسته ی چترش رو توی دستش فشرد و سرش رو تکون داد:"خیل خب...بلند شو..."
مینگی لبخندی و از جاش بلند شد:"ارباب شما خیلی دلرحم هستید...ازتون ممنونم...من تصمیم گرفته بودم برای عذرخوایی یکی از دخترا رو بفرستم عمارتتون تا هر چند روز که خواستید پیش خودتون نگهش دارید...اما حالا که خودتون اومدید اینجا میتونید خودتون یکیشون رو انتخاب کنید"
سهون لبخند یک وری ای روی لبهاش نشست و با غرور ابروش رو بالا داد:"اون دختره...لالیسا!"
_"اه بله ارباب...اون دختره بخاطر گستاخی ای که در حقتون کرد سخت داره تنبیه میشه..."
_"لازم نیست...امادش کن...میخوام با همون بخوابم..."
سهون گفت و با لبخند رضایتی به سمت اتاق اخری که قبلتر توش بود رفت...
_"اما ارباب...اون الان اصلا..."
مینگی با اضطراب گفت و با چند قدم بلند خودش رو به سهون رسوند.
سهون سر جاش متوقف شد و اخم کرد:"مگه نگفتی هرکدوم که دوست دارم رو میتونم ببرم؟...من فقط همونو میخوام...نه هیچ کس دیگه ای"
سهون با قاطعیت گفت و خواست سمت اتاق به راه بیوفته که مینگی با التماس بازوش رو گرفت:"ارباب...اخه...اون دختر اصلا مورد مناسبی نیست...اون یکم شیرین عقله بخاطر اینکه تاحالا توی زندگیش آدم ندیده"
سهون با گیجی اخمی کرد و یک قدم به عقب گذاشت تا دستهای مینگی رو از روی بازوش کنار بزنه:"منظورت چیه؟"
_"ارباب...اون دختر...پدر خیلی ثروتمندی توی شهر داشت...اما به محض اینکه بدنیا اومد مادرش مرد...پدرش که عاشق زنش بود از این اتفاق زد به سرش و کارش به جنون کشید...مادربزرگش که مسئولت بزرگ کردنش رو به عهده گرفته بود گفت که این دختر شوم و نحسه و هیچوقت کسی نباید باهاش ارتباط داشته باشه یا ببینتش...برای همین از وقتی به دنیا اومد تا پنج سالگی بهش رسیدگی کردند و بعد از اون توی یه اتاق زندانیش کردند و فقط هر روز براش یه ظرف غذا میزاشتند توی اتاق...تا اینکه بعد از سیزده سال مادربزرگش میمیره و عمو ها و عمو زاده هاش ثروت پدرش رو بدست میارن...اینم میفروشن به گیسانگ خونه...همین چند روز پیش بهمون فروختنش"
سهون با جاخوردگی چند لحظه به مینگی خیره شد:"این حرفا رو داری جدی میزنی..."
(همون پشمام خودمون)
مینگی به سرعت سر تکون داد:"برای همین تصمیم گرفتم فعلا ازش استفاده ای نکنم و خوب تربیتش کنم"
_"تربیت؟"
سهون با چشمهای ریز شده پرسید اما قبل از اینکه جوابی بگیره با صدای جیغ بلندی که از یکی از اتاق ها شنید شوکه سرش رو بالا برد.
.
.
.
_"واقعا که کیم جیسو...از کارمند با تجربه ای مثل تو انتظار نداشتم همچین حرکت غیر حرفه ای انجام بده...آقای کیم با وجود اینکه مرد پرمشغله ای هستن درخواست همکاری مارو قبول کردن و تو همچین آدم محترمی رو اونجوری ول کردی و رفتی؟واقعا که..."
جیسو درحالی که دسهاشو پشتش بهم گره زده بود و سرش رو پایین انداخته بود جواب داد:"من...نمیتونم با کسی که پدرش همچین آدمی بوده کار کنم..."
سرگروه با عصبانیت اخم کرد:"اینطوریه؟...خیل خب...تو از پروژه کنار گذاشته میشی"
جیسو با ناباوری سرش رو بالا اورد:"منظورتون چیه؟من کلی برای این پرونده زحمت کشیدم ...و شما میخوایید بخاطر اون آدم..."
سرگروه لی حرفش رو قطع کرد و با کف دست ضربه ای به میزش کوبید:"اون آدم الان جزعی از این گروهه و همه ی ادمهای این گروه برای من یک سان هستند,چه تویی که سالها اینجا بودی و چه اون که مهم نیست از چه خانواده ایه...حالا هم اگه هنوز مخالفی میتونی به راحتی از پروژه خارج بشی...وگرنه باید بری خونه ی آقای کیم و بعد از عذرخواهی ازش براش پروژه رو توضیح بدی...انتخاب با خودته"
_"چی؟...من برم خونش؟"
_"درست شنیدی...وگرنه خدانگهدار"
سرگروه لی با بی رحمی گفت و بی توجه به نگاه حیرت زده ی جیسو سمت پنجره ی دفتر رفت و خودش رو مشغول تماشای منظره ی بیرون کرد.
جیسو درحالی که از عصبانیت دندون هاش رو بهم میفشرد چند لحظه به نمای پشت سر رئیس لی خیره شد و بعد با نفس حرصی ای از دفتر بیرون زد...
سمت سانگ ته که تمام این مدت مکالمه اشون رو دنبال میکرد رفت و مقابلش ایستاد:"منو ببر خونه ی کیم"
.
.
.
جنی با تعجب به جونگین نگاه کرد و جوری که انگار درست حرفش رو نفهمیده چشمهاشو ریز کرد:"چی؟"
_"گفتم که...میخوام باهم بپریم...منم مثل تو از این زندگی خستم...منم هیچ دلیلی برای زندگی کردنم نمیبینم...هیچ کسی نیست که بهش دل خوش کنم و این زندگی رو ادامه بدم...هر روز که از خواب بیدار میشم به این زندگی لعنت میفرستم که چرا دست از سرم برنمیداره...از خودم از این زندگی از همه ی آدما متنفرم و هر نفسی که میکشم برام مثل عذابه...منم میخوام خودمو بکشم...دیگه نمیخوام زنده بمونم"
جنی بنظر تا حدی قانع شده بود...
از گریه کردنش کمی قبلتر توی حیاط میشد فهمید آدم خوشحالی نیست:"خب چرا خودت تا الان خودکشی نکرده بودی؟...منتظر من بودی؟"
_"خب من..."
جونگین که انتظار همچین سوالی رو نداشت نگاهی به دور و برش انداخت و جواب داد:"خب...بخاطر اینکه من میترسیدم...هربار که میخواستم خودکشی کنم ترسیدم و کشیدم عقب...اما حالا که یه نفر دیگه هم هست...خب مطمعنا میتونیم باهم بپریم و اگه من وسط راه پشیمون شدم خودت مجبورم کنی"
_"من قرار نیست کسیو مجبور کنم خودشو بکشه..."
جنی گفت و با اخم دستش رو از دست جونگین بیرون کشید اما جونگین به سرعت دستش رو گرفت:"خیل خب...تو قرار نیست مجبورم کنی...فقط...فقط به عنوان یه همراه بهت تکیه میکنم..."
جنی شونه بالا انداخت:"خیل خب...برای من که فرقی نداره...پس بیا شروعش کنیم"
جنی گفت و به سمت لبه ی بالاپشت بوم قدمی به جلو گذاشت. 
جونگین لبخند نصفه و نیمه ای زد و به تبعیت از جنی به راه افتاد.
جنی که حالا درست لبه ی بالا پشت بود ایسناده بود نگاهی به جونگین که کمی عقبتر بود کرد و پرسید:"اماده ای؟"
_"ا...آره"
جونگین گفت و جنی سر تکون داد و چشمهاشو بست:"پس با شماره ی سه هر دو مون باید بپریم,باشه"
_"باشه..."
جونگین با تردید گفت و خیره به جنی سر جاش ایستاد.
_"یک...دو...سه"
نی آخرین شماره رو فریاد زد و خودش رو به جلو متمایل کرد که جونگین برای دومین بار دستس رو گرفت و به شدت عقب کشید:"صبر کن".
اینبار دخترک با عصبانیت چشمهاشو باز کرد و فریاد زد:"چرا دوباره اینکارو کردی؟...منو مسخره کردی؟"
_"نه...ابدا...اما...خب من وقتی داشتم اماده میشدم که بپرم یه چیزی اومد توی ذهنم..."
جنی بدون حرف با قیافه ی منتظر بهش خیره شد که جونگین ادامه داد:"تو...تاحالا کاری بوده که دلت بخواد انجام بدی...ولی نتونسته باشی؟به هر دلیلی..."
_"منظورت چیه؟"
_"منظورم اینه که...خب ما که قراره بمیریم...بهتر نمیشه اگه قبل از مردن حداقل کارایی که همیشه دوست داشتیم رو انجام بدیم؟"
جنی با بی حوصلگی چشمهاشو توی حدقه چرخوند گفت:"اه خدای من از اولشم باید میدونستم تو ادم این کار نیستی..."
_"من جدی دارم میگم...واقعا میخوام خودکشی کنم اما خب...هرکس یه کارایی توی زنوگیش بوده که همیشه دوست داشته انجامشون بده اما به هر دلیلی نتونسته...حالا که قراره بمیریم و چیزی برامون مهم نیست چه بهتر که اون کار ها رو انجام بدیم...تا حداقل با حسرت نمیریم...ها؟...نظرت چیه؟...هیچکاری نیست که دوست داشته باشی قبل از مردن انجام بدی؟"
جنی در حالی که هنوز اخم داشت توی فکر رفت...
کار های زیادی بود که دلش میخواست انجام بده...
تمام عمرش با حسرت بزرگ شده بود...
اما...
_"اما کارهایی که تاحالا نتونستم انجام بدم رو خب الانم نمیتونم انجام بدم..."
_"نه...این بار من کمکت میکنم...کمکت میکنم به همه ی حسرت هات برسی...و در مقابل تو این کارو برای من انجام میدی...قبوله..."
_"اما من برای این خودکشی کلی اماده شده بودم..."
_"حالا این همه تحمل کردی...چند روز دیگم روش..."
جنی چند لحظه سکوت کرد...
پیشنهاد پسری که هنوز حتی اسمش هم نمیدونست زیادی وسوسه کننده بنظر میرسید...
_"قبوله؟..."
_"باشه..."
جونگین با خوشحالی لبخند زد:"خوبه...پس الان میریم و میخوابیم و بعد فردا صبح کارهایی که همیشه میخواستیم انجام بدیم رو تعیین میکنیم..."
جنی که هنوز هم مردد بنظر میرسید به ارومی سر تکون داد و جونگین پیروزمندانه لبخند زد...
از همون اول تصمیمی برای خودکشی نداشت.
اون فقط میخواست دختر مقابلش رو از این کار منع کنه...
دختری که بنظرش زیادی شبیه بیتنای خودش بود...
بیت نایی که اون روز اگه اونقدر تنها و بی کس کشته نمیشد الان کنارش بود...
.
.
.
جیسو درحالی که حتی سعی هم نمیکرد تا اخمش رو پنهان کنه لیوان آبی که کیم جونمیون خودش براش اورده بود رو از روی عسلی مقابلش برداشت:"سرگروه لی گفتن بخاطر عکسالعمل دیروزم ازتون عذرخواهی کنم و یک سری توضیحات بهتون بدم."
جیسو با قیافه ی تخس و اخموش گفت و جونمیون با طمانینه جواب داد:"مشکلی نیست...میتونم درکتون کنم"
جیسو به سرعت سر تکون داد و جوری که انگار عذرخواهیش رو کرده بحث رو عوض کرد:"گفتید همه ی خدمتکار هاتون رو مرخص کردید؟"
جونمیون,مرد خوشرو و مهربون مقابلش, سر تکون داد:"بله...ممکن بود از نقشه بویی ببرن و دردسری درست کنن پس ترجیه دادم برای مدتی مرخصشون کنم...الان تنها خدمتکار خونه رانندمه..."
جیسو سر تکون داد و با حالت مچ گیرانه ای دور تا دور سالن مجلل خونه ی کیم رو از نظر گذروند:"این خونه ی پدرتون بوده؟"
بیشتر بنظر میرسید درحال بازجویی باشه تا یه مکالمه ی عادی...
هر طور شده میخواد یه مشکل از کیم جونمیون پیدا کنه و ثابت کنه کار کردن با پسر اون جانی اشتباه محضه...
_"بله...بعد از برگشتن از فرانسه فرصت نکردم دنبال خونه ی جدیدی بگردم پس فعلا همینجام..."
جونمیون صبورانه جواب داد و منتظر حرف یعدی جیسو موند.
_"خیل خب...مقدمه چینی رو همینجا تموم میکنیم...بهتون توضیح میدم که این مدت دقیقا هوف هامون چیه و چه کارهایی باید انجام بدیم..."
جونمیون سر تکون داد و جیسو ادامه داد:"من قراره نقش دختری رو بازی کنم که از فرانسه نامزتون بوده و الان اومده اینجا تا جشن عروسیتون رو بگیرید...جشنی که گرفته میشه قرار نیست بزرگ باشه...فقط به اندازه ای که اسم ادمهایی که توی یه لیست بهتون میدم به همراه دو سه نفر دیگه باید توی جشن باشن...و بعد از اون منتظر میشیم تا افسر های ژاپنی یا درواقع همون دوستهای پدرتون برای تبریک گفتن خونشون دعوتمون کنند یا توی مهمونی هایی که هر چند وقت میگیرن دعوت شیم...تنها کاری که شما باید بکنید اینه که تظاهر کنید واقعا همسرم هستید...بخاطر اینکه فرصت زیادی نداریم جشن توی ماه اینده برگذار میشه و شما باید مهمون ها رو دعوت کنید...متوجه شدید"
و جونمیون درحالی که بخاطر تمرکز کردن اخم کرده بود بدون حرف سر تکون داد...

.
بچها این فیکشن تا پارت چهارده نوشته شده اما مشکل اینجاست که فعلا تصمیم ندارم ادامش بدم.
ممکنه وقتی به اونجا ها برسه دوباره ادامش بدم و تمومش کنم پس فعلا براتون میزارمش
💞❤️

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now