آرزوهای قبل از مرگ

129 31 12
                                    

Part 9

جیسو با صدای قار و قوری که از شکمش بلند شد چشمهاشو محکم بهم فشرد و دستش رو روی شکمش گذاشت تا صدا رو خفه کنه...
معده ی بیچارش حق هم داشت , از دیشب تنها چیزی که خورده بود بیسکوییت های شیرینی بود که از روی میز دسر برداشته بود.
دلش میخواست از اتاق بره بیرون و کمی صبحونه بخوره اما هیچ علاقه ای نداشت بعد از اتفاق مزخرفی که دیشب افتاده بود جلوی کیم جونمیون ظاهر بشه...
وقتی به شکمش لگد زده بود و در رو پشت سرش رو بسته بود تازه فهمیده بود جونمیون سعی داشت بهش بگه اینجا اتاق اون بوده اما وضعیت اونقدر خجالت آور بود که دیگه نتونست کاری برای اشتباهش بکنه و فقط تصمیم گرفت اون شب رو توی همون اتاق بخوابه و صبح فرداش در خفا اتاقش رو عوض کنه...
با بلند شدن دوباره ی صدای شکمش آهی کشید و از روی تخت بلند شد.
جلوی در ایستاد و گوشش رو به در چسپوند تا چک کنه جونمیون خونه هست یا نه...
با نشنیدن هیچ صدایی با امیدواری نتیجه گرفت که ممکنه جونمیون توی خونه نباشه یا حداقل توی اتاقش باشه.
پس به آرومی دستش رو روی دستگیره در گذاشت و بازش کرد.
وقتی دقت بیشتری کرد و صدایی نشنید با سرعت بیشتری درو باز کرد و از اتاق بیرون زد.
پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفت و به سرعت پله ها رو طی کرد.
با یک نگاه اجمالی تونست آشپزخونه رو در انتهای سالن پیدا کنه پس بدون فوت وقت سمت آشپزخونه رفت اما در میانه ی راه با دیدن جونمیون که در نزدیکی سالن و در مقابل دیوار شیشه ای که به سمت فضای سبز خونه بود نشسته و در سکوت درحال قهوه خوردن بود سر جاش متوقف شد و عقبگرد کرد.
اما هنوز یک قدم هم برنداشته بود که با صدای جونمیون متوقف شد:"بیدار شدی؟"
جیسو با حرص به شانس بدش لعنت فرستاد و تصمیم گرفت بیشتر از این خودش رو احمق جلوه نده پس سمت جونمیون برگشت و لبخند زد:"بله...صبح بخیر...داشتم میرفتم صبحونه بخورم"
_"خدمتکارم صبح زود برای امروز غذا آورده...پس هرچی خواستی بخور"
_"ممنون"
جیسو با همون چهره ی لبخند زنان و با وقارش گفت در حالی که عمیقا بخاطر این اتفاق خوشحال بود.
پس تصمیم گرفت فعلا اتفاق دیشب رو از ذهنش بیرون کنه و با خیال راحت صبحونه بخوره...
بعد از تموم کردن رامیون اول صبحش با لذت آهی کشید و طبق عادت وقتی که سیر میشد شروع به مالیدن دستش روی شکمش کرد اما با دیدن جونمیون فنجون به دست توی چهارچوب اشپزخونه تصمیم گرفت کارش رو تموم کنه و بیشتر از خودش این تصویر مضحک رو به جا نزاره...
جونمیون زیرلب خنده ای کرد و فنجونش رو توی سینگ گذاشت که جیسو تصمیم گرفت خجالت رو کنار بزاره و حرف بزنه:"دیشب..."
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه جونمیون زودتر گفت:"اوه...اشکال نداره نمیخواد معذرت خواهی کنی"
_"من نمیخواستم معذرت خواهی کنم"
جیسو که همیشه از روش ضایه کردن برای پنهان کردن حس خجالت خودش استفاده میکرد بی رحمانه گفت و لبخند زد و همونطور که انتظار داشت جونمیون خجالت زده خندید:"اوه...آره راستش بیشتر اشتباه من بود...باید بهت میگفتن اونجا اتاق منه"
این مرد چش بود...
چرا یکی باید تا این حد فروتن و مهربون باشه؟
این فکری بود که چند لحظه از ذهن جیسو گذشت اما به زودی جمعش کرد:"بهرحال...من چمدونم رو به اتاق دیگه ای منتقل میکنم..."
_"اشکالی نداره همونجا بمون...من میتونم توی یه اتاق دیگه بخوابم"
جونمیون با مهربونی گفت اما جیسو سر تکون داد و از جاش بلند شد:"نه...اگه اتاقم رو عوض کنم احساس بهتری خواهم داشت...و آها..."
جیسو که حالا از پله ها بالا میرفت و جونمیون ناخوداگاه پشت سرش میرفت ادامه داد:"چیزی که ازت میخوام اینه که به هیچ وجه حق نداری به اتاقی که در اختیار منه بیایی اگه هم کاری داشتی صدام بزن بیام بیرون...هیچ علاقه ای ندارم کسی توی کارهام سرک بکشه پس اگه کسی برای تمیز کردن خونه اومد هم حق نداره بیاد توی اون اتاق..."
_"مشکلی نیست...کسی مزاحمت نمیشه..."
_"نکته ی بعدی اینه که هرچه زودتر باید نقشه ها رو عملی کنیم و به هدف هامون نزدیک تر بشیم...باید زودتر ازمون دعوت کنن بریم خونشون!"
_"این در اختیار من نیست ولی امیدوارم زودتر این کارو بکنن"
جیسو نیم نگاه جدی ای بهش انداخت و گفت:"باید کاری بیشتر از امیدوار بودن انجام بدی...اگه خبری از دعوت کردنشون نشد خودت باید یه مهمونی یا همچین چیزی ترتیب بدی تا حداقل یه شناخت نسبی ای نسبت بهشون بدست بیارم...البته اگه واقعا خیال داری کمکمون کنی..."
جیسو با اخرین جمله زهرش رو ریخت و وارد اتاق شد و جونمیون بیشتر دنبالش نرفت...
اون دختر هیچ جوره نمیخواست قبول کنه جونمیون واقعا قصد کمک کردن داره...
.
.
.
_"متاسفم"
جنی درحالی که پشت سر جونگین وارد عمارت میشد با گرفتگی گفت و جونگین هنوز از سر و روش آب میریخت سمت جنی برگشت و لبخند زد:"اشکال نداره...تقصیر تو نبود که"
همونطور که هنوز دست جنی رو گرفته بود گفت و وارد اتاقش شد.
جنی با تعجب نگاهی بهش کرد:"چرا اومدیم توی اتاق تو؟"
_"اومده بودم که باهات همون آرزو هامون رو مشخص کنیم...ولی حالا که اینجوری شده قبلش باید یه دوش بگیرم...میتونی همینجا منتظرم بمونی"
جونگین گفت و به سمت حموم توی اتاقش شد:"زیاد طولش نمیدم"
گفت و در حموم رو بست.
جنی چند ثانیه با تعجب به در بسته خیره شد و بعد با بی خیالی شونه ای بالا انداخت:"این شهریا چقدر راحتن..."
با خودش زمزمه کرد و بعد شروع به دید زدن اتاق مرتب و تمیز جونگین کرد...
جونگین همونطور که گفته بود به سرعت دوش گرفت اما بخاطر عجله کردن یادش رفته بود با خودش لباس هم ببره...
پس با خجالت در حموم رو نیمه باز کرد:"جنی؟...تو اتاقی؟"
جنی که مشغول دیدن فضای حیاط از توی پنجره بود به سرعت سمتش برگشت:"آره..."
_"میشه ازت خواهش کنم این طرفو نگاه نکنی...من فقط یه حوله تنمه...باید لباس بپوشم"
جونگین گفت و جنی نفس توی سینش حبس شد:"آ...اره...من اون طرفو نگاه نمیکنم"
_"ممنون"
جونگین گفت و به سرعت از حموم بیرون اومد درحالی که نمیدونست چه آشوبی توی دل جنی راه انداخته...
جنی درحالی که پرده ی توی دستش رو با حالت خجالت زده توی دستش میفشرد با خودش فکر کرد.
اون...
با یه پسر نیمه لخت...
توی اتاق تنها بودن...
تا حالا توی تمام زندگیش توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود...
ظالمانه نبود؟
اون قرار بود به زودی اینجوری بمیره؟
درحالی که تاحالا حتی تن لخت یه پسر رو هم ندیده بود؟...
این فکر اونقدر روش تاثیر گذاشت که جنی در یک لحظه بدون اینکه هیچ فکری بکنه سر چرخوند و با پشت سر جونگین رو به رو شد درحالی که توی کمدش دنبال لباس میگشت.
هین خفه ای کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت و به سرعت سرش رو برگردوند...
قلبش تند تند میزد و گونه هاش رنگ گرفته بود...
از پشت زیادی جذاب بود...
_"خب تموم شد...میتونی برگردی"
جونگین درحالی گفت که داشت دکمه های پیراهنش رو میبست و جنی بعد از مکث کوتاهی نفس عمیقی کشید و به سمت پسرک برگشت درحالی که سعی میگرد باهاش چشم تو چشم نشه...
جونگین روی صندلی توی اتاق نشست و به جنی اشاره کرد تا روی تخت مقابلش بشینه:"راحت باش"
جنی سر تکون داد و نشست و جونگین ادامه داد:"خب...به آرزوهات فکر کردی؟"
جنی روی تخت نشست و سر تکون داد:"ولی بهرحال...امیدی به براورده شدنشون ندارم"
_"اونو بسپر به من...خب..."
جونگین گفت و کاغذی که توش به صورت رندوم و غیر واقعی یسری خواسته ی عجیب و غریب رو نوشته بود از روی میز برداشت و منتظر موند.
_"اول تو بگو..."
جونگین شونه ای بالا انداخت و شروع به خوندن کرد:"آرزوای جونگین:
یه بار از یه جا دزدی کنم
برم دشت و یه پروانه بگیرم
یه شب رو به اسمون بخوابم
یه بار یه دختر خودش داوطلبانه بیاد ببوستم
برم کوه بلند فریاد بکشم
یه روز صبح تا شب توی جنگل قدم بزنم و چیزای عجیب غریب کشف کنم و در آخر
برم رودخونه ای که دخترا توش حموم میکنن دیدشون بزنم"
_"یااا"
جنی با شنیدن آخرین آرزو معترضانه گفت و جونگین حق به جانب شونه بالا انداخت:"خب چیکار کنم...این آرزو هامه...نوبت توعه"
جنی چشم غره ای بهش رفت و اولین ارزوش رو گفت:"میخوام یه بار رانندگی کنم"
با تردید سرش رو بالا اورد و به جونگین نگاه کرد که جونگین با اطمینان سر تکون داد:"کمکت میکنم این کارو بکنی"
با این حرف جنی با اعتماد بنفس بیشتری شروع به گفتن کرد:"
یه بار برم شهر و لباسای اشرافی تنم کنم و به یه مهمونی رقص برم.
یه بار بتونم تلافی کاری که جینان کرده رو سرش در بیارم

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now