نیش زنبور

186 26 20
                                    

Part 14

_"اوه خدای من..."
سهون گفت و به سرعت از جاش بلند شد اما قبل از اینکه به دخترک برسه زنبود روی صورت لیسا نشسته بود و نیشش رو وارد گونه اش کرده بود.
لیسا با ترس عقب رفت و زنبور رو کنار زد اما چند لحظه بعد با درد شدیدی که زیر چشمش احساس کرد چشمهاشو بست و به شکل ممتدی شروع به جیغ زدن کرد.
سهون با دستپاچگی سمت لیسا رفت و صورتش رو سمت خودش برگردوند.
برامدگی کوچیکی روی صورتش بود که مطمعنا چند لحظه ی دیگه قرمز و متورم تر میشد.
لیسا که کاملا معلوم بود احساس درد زیادی میکنه دستشو روی جای نیش گذاشت اما سهون به سرعت دستشو کنار زد:"اینجوری بدتر میشه بهش دست نزن...باید...باید اب سرد بزنیم بهش...باید ببرمت توی خونه"
سهون که با جیغ های لیسا دستپاچه شده بود گفت و دستش رو دور کمر لیسا حلقه کرد و دست دیگه اش رو زانو های لیسا گذاشت و با یک حرکت مثل یه بچه بلندش کرد.
به سرعت وارد عمارت شد و لیسا رو توی اتاق خودش گذاشت و دوان دوان سمت اشپزخونه رفت و یه کاسه پر از اب سرد و یه دستمال پارچه ای برداشت و به اتاق برگشت.
لیسا با بی قراری دستهاشو توی هوا تکون میداد و درحال گریه کردن بود .
سهون به سرعت مقابلش نشست و موهای صورتش رو کنار زد:"خیل خب آروم باش...الان خوب میشه. "
پارچه ی خیس از اب یخ رو به ارومی روی گونه ی لیسا کشید اما لیسا با درد جیغی کشید و خودش رو عقب کشید.
سهون نچی کرد و دستش رو پشت لیسا حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد:"اگه کاری نکنیم دردش بیشتر میشه, حرف گوش کن..."
با کلافگی گفت و لیسا رو به خودش چسپوند تا نتونه حرکت کنه و پارچه رو دوباره روی صورت لیسا گذاشت اما با صدای جیغ لیسا کنار گوشش حس کرد پرده ی گوشش پاره شده.
پس با جدیت سمت دخترک برگشت و با لحنی که میدونست لیسا رو میترسونه گفت:"کافیه دیگه...اگه یه بار دیگه جیغ بزنی یه زنبور دیگه میارم نیشت بزنه"
لیسا که حرف سهون رو جدی گرفته بود گریه اش بند اومد و لبهاشو توی دهنش فرو برد اما اشکهاش بی صدا از چشمهاش بیرون ریخت.
سهون با رضایت لبخند زد:"آفرین...حالا یکم تحمل کن دردت الان کمتر میشه"
گفت و دستمال رو دوباره خیس کرد و روی گونه ی لیسا گذاشت.
بعد از نیم ساعت وقتی تورم گونه ی لیسا کمتر شد و لیسا با درد کمتری که احساس میکرد اشکهاش بند اومده بودند با خستگی و بی حالی چشمهاش خمار شدند و سرش رو به شونه ی سهون تکیه داد.
سهون با قرار گرفتن سر لیسا روی شونه اش چند لحظه متوقف شد و با جاخوردگی به چهره خوابالوی لیسا نگاه کرد. 
نمیدونست چرا قلب خودش انقدر تند میزنه:"فکر کنم دیگه کافیه"
با ولوم صدای پایینی گفت و لیسا رو روی تخت گذاشت:"حالا که انقدر جیغ و داد کردی بهتره یکم بخوابی"
سهون گفت و از روی تخت بلند شد.
میخواست از اتاق بره بیرون اما همزمان دلش میخواست بیشتر بمونه و لیسا رو تماشا کنه...
و در اخر توی چهارچوب در متوقف شد و سمت لیسا برگشت.
مثل یه بچه از خستگی خوابش برده بود اما سهون نفهمید چه جذابیتی توی خوابیدن لیسا و چشمهای بسته اش وجود داره که تا مدت زیادی همونجا ایستاد و خوابیدنش رو تماشا کرد ...
.
.
.
چانیول کم کم چشمهاشو باز کرد و بهوش اومد اما با دیدن فضای دور و برش که نا آشنا و تا حدی عجیب بود چشمهاشو کاملا باز کرد...
اخرین صحنه ای که یادش بود این بود که پیش پیشگو رفته بود و بعد ناگهان سرش گیج رفته بود و بیهوش شده بود...
اینجا نمیتونست خونه ی پیشگو باشه...
یکم هم عجیب غریب بود...
با این فکر با وحشت از جاش بلند شد و چهیونگ رو درحالی دید که پشت در نشسته و زانوهاش رو توی بغلش گرفته.
_"بانو..."
چهیونگ سرش رو بالا اورد و چشم غره ای به چانیول رفت:"بیدار شدی؟"
_"اینجا...اینجا کجاست؟"
چهیونگ با حرص آهی کشید و گفت:"حرف نزن که اصلا حوصلتو ندارم..."
چانیول با این جواب چند لحظه با تعجب به چهیونگ خیره شد.
این نمیتونست اون دختری باشه که روحش توی بدن بانو چهیونگه...
چانیول رفتار های بانو چهیونگ رو به خوبی میشناخت...
تک تک حرکاتش و مدل های حرف زدنش رو از حفظ بود چون سالها بود که عاشقش بود...
این بانو چهیونگ بود؟..
اون برگشته بود؟
با این فکر با خوشحالی از تخت پایین رفت و سمت چهیونگ رفت:"بانو...بانو شما برگشتید؟"
کنار چهیونگ روی زمین نشست و ادامه داد:"خیلی تلاش کردم که برتون گردونم...خوشحالم...واقعا خوشحالم که تونستید برگردید بانو!"
چانیول گفت و اشکهاش ناخوداگاه روی گونه هاش لغزیدند:"معذرت میخوام...معذرت میخوام که نتونستم مراقبتون باشم..."
چهیونگ با حرص چانیول رو به عقب هل داد و فریاد زد:"من برنگشتم احمق...تو اومدی به این دنیای کوفتی ای که من توش گیر کردم...این اتاق و وسیله هاش برات عجیب و جدید نیست؟"
اشکهای چانیول به سرعت خشک شدند و گریه اش بند اومد...
منظورش از دنیای دیگه چی بود؟
دنیای آخرت؟...
اونها مرده بودند؟...
یعنی اون با بانو چهیونگ توی یه بهشت بودند؟...
_"ما مردیم؟..."
چانیول با گیجی پرسید که چهیونگ با کلافگی فریاد کشید و مشتش روی شونه ی چانیول فرود اومد...
.
.
.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 04, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now