بازگشت غیر ممکن

101 24 8
                                    

Part 10

_"تنها کاری که باید بکنی اینه که حواست جلوت باشه, اگه لازم شد فرمونو بچرخونی...و اینکه حواست به پدال گاز و ترمز و کلاچ باشه...اون گوشه ایه کلاچه وسط ترمز و اینی که سمت منه گاز..."
جونگین بعد از گفتن حرفهاش سرش رو بالا اورد و نگاهی به جنی انداخت که پشت فرمون نشسته بود و با استرس بهش خیره شده بود.
_"از چیزی که فکر میکردم سخت تره..."
جنی با ترس گفت که جونگین لبخند مهربونی بهش زد:"لازم نیست بترسی...اینجا هیچ ادمی نیست که ممکن باشه بهش بزنی...اگه کنترل از دستت خارج شد فقط باید پاتو روی اون پدال وسطی فشار بدی..."
_"اما...حس میکنم یکم خطرناکه..."
_"مگه نمیخواستی قبل از مردنت یه بار امتحانش کنی؟"
جنی با تردید سری تکون داد که جونگین گفت:"پس باید انجامش بدی...ببین...وقتی ماشینو روشن کردی باید..."
جونگین بعد از توضیحاتی که برای یه رانندگی نیم ساعته لازم بود رو توضیح داد و در آخر اضافه کرد:"فقط باید دقت کنی که پایی که روی کلاچه رو زود بالا نیاری تا ماشین خاموش نشه و گاز رو هم زیاد فشار ندی...فهمیدی؟"
جنی با اعتماد به نفس نسبی ای که پیدا کرده بود با لبخند سر تکون داد و جونگین لبختد زد:"آفرین...حالا راه بیوفت"
با کمی اضطراب و ترس به روبه روش خیره شد و وقتی ماشین رو روشن شد پاش رو به ارومی از روی کلاچ برداشت و گاز رو فشرد.
با به حرکت در اومدن ماشین جونگین که یک چشمش به جنی و یه چشمش به بیرون بود لبخند زد:"آفرین...همینطور آروم...افرین"
جنی که از تشویش جونگین اعتماد به نفس گرفته بود حالا با لذت به رانندگی ادامه داد و سرعتش رو کمی بیشتر کرد که جونگین با تحسین دستشو روی شونه ی جنی گذاشت:"آفرین...استعداد زیادی داری"
با حس گرمای دست جونگین روی شونه اش انگار که برق گرفته باشدش توی جاش پرید و کنترل همه چیز از دستش خارج شد. 
حس کرد تمام بدنش قفل کرده...
با  فکر طبق حرف جونگین برای وقتی که کنترل از دستش خارج میشد پاش رو محکم روی پدال فشرد و ماشین با شتاب زیادی توقف کرد.
جونگین که آمادگی این اتفاق رو نداشت توی جاش به جلو پرید و سرش با شدت به شیشه ی جلویی برخورد کرد.
جنی به سرعت ماشینو خاموش کرد و درحالی که قلبش از ترس به شدت توی سینه میتپید سمت جونگین برگشت:"حالت خوبه؟"
جونگین که چند ثانیه ای بدون حرکت باقی مونده بود با این حرف کمی سرش رو عقب اورد و دستش رو روی سرش گذاشت.
جنی با دیدن خونی که از پیشونی پسرک جاری شده بود با وحشت جلوتر رفت:"اوه خدای من...داره از سرت خون میاد...باید ببندیمش"
جنی گفت و به سرعت نگاهی به دور و برش انداخت تا چیزی برای بستن جراحت پیدا کنه...
جونگین درحالی که با درد به پشتی صندلی تکیه میداد نالید:"اشکال نداره...خوبم...زیاد درد نداره"
اما بلافاصله بعد از این حرف خون با سرعت زیادی از بین دستش شروع به ریختن کرد و پیراهن سفید رنگش رو قرمز کرد.
جنی که چیزی نمونده بود تا زیر گریه بزنه و هیچ پارچه ای هم پیدا نکرده بود با کلافگی رویه ی دامنش رو بالا اورد و دو طرفش رو گرفت.
با تمام قدرت به دو طرف کشیدش و از وسط پارش کرد و وقتی به یک پارچه ی بلند و لاغر رسید سمت جونگین برگشت:"دستت...دستتو بردار سریع ببندمش تا بریم وگرنه انقد خون از دست میدید که تا به عمارت برسید از حال میرید"
برخلاف نگرانی جنی,جونگین دستش رو روی جراحت سفت تر کرد و شروع به خندیدن کرد...
_"چرا میخندی؟"
جنی با جاخوردگی پرسید و جونگین که همزمان با خنده بغض کرده بود گفت:"نگرانیت منو به شدت یاد یه کسی میندازه..."
.
.
.

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now