تناسخ=دنیای موازی

116 30 19
                                    

Part 7

(اگه میدونستید سر نوشتن این پارت چقد فسفر سوزوندمو حرص خوردم حتما حمایت میکردید)

چانیول با اضطراب چهیونگ رو کمک کرد تا روی صندلی بشینه و کمی استراحت کنه چون حرفها و کارهاش عادی بنظر نمیرسید...
و همزمان نگران این بود که نکنه ضربه ای که به سرش خورده بود باعث خل شدنش شده باشه که در این صورت مطمعنا خانواده ی اوه به قتل میرسوندنش و بعد از کشتنش تکه تکه میکردند و تکه هاش رو به سگ روستا میدادند...
اونجوری حتی بعد از مرگ هم قرار نبود به آرامش برسه.
چهیونگ بعد از چند دقیقه که سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود چشمهاشو باز کرد و دوباره از آبی که چانیول بهش داده بود نوشید و وقتی احساس کرد گیجیش برطرف شده به چهره ی پر از اضطراب چانیول لبخند زد:"آه...حس میکنم بهتر شدم..."
چانیول با خوشحالی خودش رو نزدیکتر کشید:"حالتون خوبه؟"
_"یا...حالا تو چرا رسمی حرف میزنی؟..."
چانیول که امیدوار شده بود با حرف چهیونگ دوباره وا رفت...
چرا داشت اینطوری حرف میزد...
واقعا زده بود به سرش؟
رزی نگاه متعجبی به دور و برش و ماشین های قدیمی و کلاسیکی که هر چند لحظه یک بار از کنارشون میگذشت نگاه کرد:"ولی چانیولا...من اصلا یادم نمیاد ما کِی قرار بود بیاییم شهرک سینمایی...اینجا شهرک سینماییه؟یا جایی مثل یه موزه؟...مگه قرار نبود بریم برف بازی؟...اصلا چرا این دور و بر برف نیست؟"
رزی درحالی که کم کم داشت نگران میشد سمت چانیول برگشت:"آخرین چیزی که من یادمه این بود که یه ماشین نزدیک بود بهم بزنه و بعد خوردم زمین...وقتی بیهوش شدم تو چرا منو آورده باشی؟...اصلا مگه من چقدر بیهوش شدم؟..."
چانیول که دیگه مطمعن شده بود بانوش دیونه شده بود درحالی که هر لحظه از وحشت صورتش مثل گچ درحال سفید شدن بود مثل مجسمه به چهیونگ خیره شد و رزی که به غیر عادی بودن وضعیت پی برده با اخم و عصبانیت گفت:"حرف بزن...اینجا چه خبره؟این چه شوخی ایه؟...اصلا اینجا کدوم قبرستونیه؟اصلا از شوخیت خوشم نیومد...منو برسون خونه"
چانیول با درموندگی گفت:"بانو چهیونگ...شما واقعا هیچ چیز یادتون نیست؟ما داشتیم میرفتیم روستا تا برای برادرتون توی روستا پول ببریم..."
_"چی داری میگی آخه؟من مگه برادر دارم؟اینجا راه روستاس؟اصلا اگه راه روستام باشه ما چرا سوار این ماشینای کلاسیک موزه ای شدیم؟...ماشین خودت کجاست؟"
_"ماشین...این...این اصلا موزه ای نیست...این ماشین خودمونه...یادتون نمیاد؟خدای من!"
چانیول با درموندگی گفت درحالی که با زیر گریه زدن فاصله ای نداشت...
رزی چشمهاشو توی حدقه چرخوند و فریاد زد:"شوخی کردنو تموم کن پارک چانیول...حداقل این شوخیا رو با کسی بکن که تاریخ نخونده باشه...این ماشین حداقل هشتاد سال پیش روی دور بودن...چیزی حدود سالهای 1940 تا حداکثر 1960...و الان سال 2020 هستش...پس حالا مسخره بازیو تموم کن و بگو اینجا چه خبره!"
چانیول درحالی که دهنش از تعجب باز مونده بود با صدایی که از ته چاه در می اومد نالید:"پارک...من...من به عنوان برده هیچ فامیلی ای ندارم...و...الان سال 1940 هستش...نه 2020"
_"بس کن چانیول"
رزی فریاد زد و چانیول زیر گریه زد:"بانو شما چرا اینجوری شدید...الان 1940 میلادیه  قسم میخورم"
رزی چند لحظه با عصبانیت به گریه های چانیول که فکر میکرد بخشی از نمایش مسخره اش باشه خیره شد و گفت:"اینجوریه؟...خیل خب!"
رزی با خشم از ماشین پیاده شد و سمت خیابون رفت.
در مقابل اولین ماشینی که می اومد دست بلند کرد و به محض اینکه اتوموبیل متوقف شد از مرد کت و شلواری ای که پشت فرمون بود پرسید:"معذرت میخوام...میتونم بپرسم الان ما تو چه سالی هستیم؟"
مرد پیپ توی دهنش رو جابه جا کرد و لبخند زد:"حتما...ما توی سال 1940 هستیم"
رزی با قیافه ی وا رفته ای یک قدم به عقب گذاشت و ماشین از کنارش گذشت...
اینجا چه خبر بود...
حتما اون مرد هم بازیگر شوخی مسخره ی چانیول بود...
اما چرا چانیول باید این شوخی رو باهاش میکرد؟...
چرا اگه شوخی بود الان داشت گریه میکرد...
نکنه...
واقعا الان توی سال 1940 بود...
احساس میکرد دوباره سرش داره گیج میره...
دستهاشو روی سرش گذاشت و با پاهایی که دیگه جونی توشون نمونده بود روی زمین نشست...
نکنه واقعا دچار یه پرش زمانی شده بود و الان هم توی سال 1940 بود؟
پس اون چانیول توی ماشین چی؟...
یه نفر دیگه توی هشتاد سال پیش که شبیه چانیول بود؟...
شاید هم...
زندگی قبلی چانیول؟...
نه نه...
اینا هیچکدوم منطقی بنظر نمیرسید...
احتمالا الان خواب بود...
درسته...
شاید بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود بیهوش شده بود...
درسته...
اون فقط الان بیهوش بود...
شاید هم توی کما بود...
هیچکدوم مهم نبود...
مهم این بود که اون الان پرش زمانی نکرده...
فقط داره خواب میبینه...
_"درسته...این فقط یه خواب مسخرست...که زیادی به واقعیت شباهت داره"
رزی زیرلب زمزمه کرد و بعد درحالی که دیگه جونی توی بدنش نمونده بود از حال رفت...
.
.
.
جیسو توی آیینه ی قدی به پیراهن سفید و بلندی که توی تنش بود نگاه کرد...
روز عروسی خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد فرا رسیده بود.
توی این مدت سه هفته ای تمام مدت مشغول پیدا کردن آدمهای مناسبی بودند که بتونن نقش مهمونهای عروسی رو بازی کنند و مطمعن شدن اینکه افسر ها و اشخاص سیاسی مورد نظرشون به عروسی بیان...
هیچوقت فکر نمیکرد عروسیش اینجوری باشه...
درحالی که حتی یه نفر از افراد عروسیش هم دوست و آشناهاش نباشن...
حتی داماد...
اون داشت با کسی ازدواج میکرد که ازش متنفر بود...
و این حتی از روی اجبار هم نبود و با خواست خودش بود...
به صورت سفیدی که با لبهای قرمزش مزین شده بود نگاه کرد و سعی کرد اشک چشمهاش رو عقب نگه داره...
چش شده بود؟
اون همون کیم جیسوی کار بلد و حرفه ای بود که سرپرست همیشه مثالش رو به بقیه میزد؟
پس چرا داشت حالا مثل یه بچه ی احساساتی و احمق رفتار میکرد؟
انگار نه انگار که همه ی این کارها برای یه هدف مهم باشه...
راست بود که دخترا روز عروسیشون احساساتی میشن...
نفس عمیقی کشید و با جدیت به خودش توی آیینه خیره شد.
نباید هیچ اشتباهی میکرد...
کار مهمی روی دوشش بود ...
سرنوشت میلیونها آدم بی گناه کشورش الان توی دست های اون بود و نباید به هیچ وجه احساساتی فکر میکرد و احمقانه رفتار میکرد.
موهای روی صورتش رو پشت گوشش داد و با صدای تقه ای که به در خورد به عقب برگشت:"بیا تو!"
سانگ ته در رو باز کرد و همراه مرد مسنی که کت و شلوار به تن داشت و قرار بود نقش پدر جیسو رو بازی کنه وارد اتاق شد:"به به عروس خانوم چقدر خوشگله"
سانگ ته با لودگی گفت و جیسو با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند و ضربه ای به ساق پاش زد:"مسخره بازیو تمومش کن سانگ ته...یه اشتباه کوچیک ممکنه به قیمت جونمون تموم بشه"
سانگ ته درحالی که صورتش توی هم جمع شده بود پاش رو بالا اورد و لی لی کنان گفت:"خیل خب بابا چرا اینجوری میکنی مگه چی گفتم؟"
_"گفتم از همین الان حواستو جمع کنی...خب بگو ببینم...کیا اومدن"
سانگ ته چهره ی جدی به خودش گرفت و جواب داد:"از چیزی که فکر میکردیم به کیم  نزدیک ترن...با اینکه خیلی یک دفعه ای بهشون خبر دادن و خیلیاشون شهرای دیگه بودن تمام تلاششون رو کردند که خودشون رو به عروسی پسر کیم جونگمین برسونن,نماینده ی شخصی وزیر دفاع ژاپن , پسر وزیر ارتش کره و وزیر امور مالی کره...و چندتا از کله گنده های تجارت توی ژاپن همگی اومدن...باورم نمیشه...جالب اینجاست که همشونم زیادی با کیم جونمیون صمیمی بنظر میرسن..."
_"دقیقا بخاطر همینه که به اون پسره شک دارم"
_"جیسویا...بیخیال خود کیم جونمیون شو...بنظر نمیاد مثل پدرش باشه...حالا هم دیگه باید راه بیوفتی به سمت محراب...دیگه تقریبا وقتشه"
جیسو چشم غره ای به سانگ ته رفت و بازوی مرد مسن رو گرفت و به همراهش سمت سالن عروسی به راه افتاد.
سالن عروسی پر بود از ادم هایی که هیچ کدوم رو نمیشناخت و در انتهای سالن کیم جونمیون با کت و شلوار مشکی رنگ درحالی که موهاش رو به عقب داده بود با لبخند گرمی ایستاده بود.
جیسو ناخودآگاه دستش رو دور بازوی پدر قلابیش سفت تر کرد...
جذاب بود...
با گذشتن این فکر از ذهنش برای چند لحظه نفسش بند اومد...
چرا یک لحظه بنظرش انقدر جذاب اومده بود؟...
چرا امروز همه ی احساساتش انقدر احمقانه شده بود...
نفس عمیقی کشید و روی کاری که باید میکرد و نقشی که باید بازی میکرد تمرکز کرد...
اون الان یه دختر خوشبخت بود که داشت با عشقش ازدواج میکرد.
با این فکر لبخندی زد و تا وقتی به محراب برسن به جونمیون خیره شد ...
وقتی که مقابلش ایستاد جونمیون دستهاشو جلو اورد و دستهاش رو گرفت...
اون عوضی از موقعیت سؤ استفاده نمیکرد؟...
اخم ریزی کرد و دستهاشو با تردید توی دستهای جونمیون گذاشت.
پدرش سر جاش نشست و پدر روحانی شروع به خوندن خطبه کرد...
بعد از به پایان رسوندن حرفهایی که باید تکرار میکرد پدر روحانی گفت:"حالا زن و شوهر میتونن همدیگه رو ببوسن..."
به محض این حرف تمام سالن رو سکوت گرفت و همه با دقت بیشتری به عروس و داماد خیره شدند.
جیسو که تاحالا به این قسمت از ازدواج فکر نکرده بود با اضطراب سر چرخوند و به سرپرست که گوشه ی سالن نشسته بود نگاه کرد.
سرپرست لی با اخم سر تکون داد و لب زد:"بجمب"
جیسو که خیلی ناگهانی توی این موقعیت قرار گرفته بود درحالی که لبهاشو بهم میفشرد لبخندی به سمت حضار زد و سمت جونمیون که با لبخند منتظرش بود نگاه کرد.
_"آماده ای؟"
جیسو اخمی کرد و سر تکون داد و جونمیون صورتش رو جلو اورد...
عروس با اضطراب چشمهاشو محکم روی هم گذاشت و منتظر احساس لبهای داماد روی لبهاش شد...
درست بود که اون یه دختر خشن و جدی بود...
اما هیچوقت تا به حال نشده بود با پسری رابطه داشته باشه و این باعث شده بود از این بوسه ی ناگهانی حس وحشت بهش دست بده...
با حس گرمای لبهای جونمیون انگار که برق گرفته باشدش لرزید و سعی کرد عقب بره اما ناگهان جونمیون دستش رو پشت کمرش گذاشت و اون رو به خودش نزدیکتر کرد...
و بوسه ای که جیسو تا این لحظه از زندگیش فکر میکرد فقط چیزی مثل قرار گرفتن لبهای دو نفر روی همدیگست حالا معنی دیگه ای براش گرفت...
چون جونمیون لبهاشو از هم باز کرد و بین لبهای خودش قرار داد و مکید...
و جیسو با مفهوم جدیدی که از بوسه دریافت کرده بود نفسش حبس شد و همراه با دست زدن حضار لبه های کت جونمیون رو بین دستهاش گرفت و فشرد...
.
.
.
سهون با صدای کوبیده شدن چیزی چند بار روی در با کنجکاوی چند قدم به سمت اون اتاق رفت.
_"ارباب...بهتره یه دختر دیگه..."
قبل از اینکه مینگی بتونه حرفی بزنه ضربه ی شدیدی به در اتاق خورد و جسم دختری همراه با دری که کنده شد روی زمین افتاد.
سهون هینی کرد و قدمی به عقب گذاشت.
دخترک که لباسهاش نصفه و نیمه از تنش در اومده بود ناله ای کرد و سرش رو بالا اورد و سهون میتونست به راحتی چهره ی اشناش رو از بین خونهای جاری و موهای بهم ریخته ی روی صورتش تشخیص بده...
_"لالیسا؟"
سهون با وحشت گفت و قدمی به جلو گذاشت که مینگی مقابلش ایستاد:"ارباب..."
سهون اخمی کرد و مینگی رو کنار زد.
مرد درشت هیکل
مرد درشت هیکلی که فقط یه شلوار پاش بود بیرون اومد و تعظیمی کرد:"متاسفم بانو...دختره زیادی چموشه"
گفت و سمت لیسایی که با بی حالی سعی میکرد از جاش تکون بخوره خم شد و با بی رحمی موهاش رو توی مشتش گرفت و با موهاش بلندش کرد.
سهون که تا همین الان همه خونش به جوش اومده بود با دیدن این صحنه فریادی زد و چترش رو به دست مرد کوبید...
مرد با اینکه ضربه ای که به دستش خورده بود زیاد هم شدید نبود با اشاره ی مینگی موهای لیسا رو رها کرد.
_"اینجوری دارید تربیتش میکنید؟...قبل از تربیت کامل اصلا زنده ام میمونه؟"
سهون با حرص گفت و مینگی سرش رو پایین انداخت:"متاسفم ارباب...اما راه دیگه ای نداریم"
_"خفه شو...من تصمیمم رو گرفتم...گفته بودی هر کسی رو که دوست داشتم برام میفرستیش خونه؟...من همینو میخوام..."
سهون گفت و سمت لیسا رفت.
چند لحظه ای به بدن لاغر و نحیفی که به سختی نفس میکشید و به دیوار تکیه داده بود خیره شد و سمتش خم شد.
دستش رو پشت گردن و زانوش گذاشت و به راحتی از روی زمین بلندش کرد.
_"ارباب..."
_"میدونی چیه؟نمیخوام برای چند روز نگهش دارم...من میخرمش...پولش رو بیایید عمارت بهتون میدم هرچقدر که خواستید..."
سهون بی توجه به چهره ی شوکه ی مینگی گفت و به سمت در به راه افتاد...
وقتی که به حیاط عمارت رسید عمارت توی تاریکی نسبی قرار داشت.
به عقب برگشت و به دختری که پشت ماشین تقریبا از حال رفته بود نگاهی انداخت.
_"ارباب بیارمش بیرون؟"
سهون نیم نگاهی به راننده کرد و به معنای منفی سر تکون داد.
دلش نمیخواست کسی غیر از خودش بهش دست بزنه...
نمیدونست این حس مالکیت از کجا سرچشمه میگرفت اما فعلا تصمیم گرفت بهش فکر نکنه. 
از اتومبیل پیاده شد و در پشتی رو باز کرد.
شونه های لیسا رو گرفت و به سمت بیرون کشیدش و اینبار مثل یک عروسک توی بغلش گرفتش.
لالیسا آهی کشید و چشمهاش نیمه باز شد.
با گیجی به صورتش خیره شد اما سهون بی توجه بهش به راه افتاد و وارد عمارتی که نیمه های شب توش درحال سپری شدن بود شد.
سعی کرد بدون ایجاد هرگونه سر و صدا از پله ها بالا بره و وارد اتاقش بشه...
هنوز خودش هم با این موضوع که انقدر غیر منتظره یه دخترو اورده به عمارت کنار نیومده بود پس دلش نمیخواست جونگین هم از این قضیه باخبر بشه تا مجبور بشه بهش جواب پس بده.
اما مثل اینکه بخت باهاش یار نبود.
در انتهای راه پله وقتی نفس زنان سر جاش ایستاد تا کمی حالش جا بیاد با دیدن سایه ای که از سمت پله های بالا پشت بود به پایین میومد سر جاش خشک شد.
جونگین که با دیدن حجم عجیبی توی تاریکی شکه شد هینی کشید و فانوسش رو بالا گرفت.
چشمهاشو ریز کرد و با دیدن سهون توی تاریکی به ارومی سمتش اومد:"سهون؟تویی؟"
.
.
.
سال 2020

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now