2020یا1940

299 43 11
                                    

چان بلاخره دلشو به دریا زد  حرفی که سالها بود توی گلوش گیر کرده بود رو به زبون اورد.
چهیونگ چند لحظه شوکه بهش خیره موند درحالی که واقعا درک نمیکرد چه اتفاقی داره
میوفته
_"من...بانو من میخواستم بگم...که دوستتون دارم "
چهیونگ بدون اینکه قدرت هیچگونه عکسالعملی به چانیول خیره شد.
چانیول با تردید سرش رو بالا اورد و وقتی چهره ی بدون حس چهیونگ رو دید با صدای بلندتری گفت:"من...من دوستتون دارم بانو!"
همین جمله کافی بود تا چهیونگ به خودش بیاد و با خشم فریادی بکشه و سیلی محکمی به  صورت چانیول بزنه...
چانیول شوکه قدمی به عقب گذاشت و دستش رو روی جای سیلی گذاشت.
_"پسره ی احمق گستاخ...چطور جرئت کردی همچین حرفی بهم بزنی؟"
با حرص قدمی جلو گذاشت و یغه ی پیراهن چانیول رو گرفت و با خشونت تکونش داد:"تو برده ی بی ارزش...اصلا چطور جرئت کردی بهم نگاه کنی؟...چطور جرئت کردی همین فکرایی درموردم بکنیو جرئت کردی عاشقم باشی..."
چانیول از ترس توی خودش جمع شده بود و نمیدونست چیکار باید بکنه...
انتظار هر جوابی رو داشت غیر از اینکه چهیونگ اینجوری باهاش رفتار کنه...
مگه اون دوستش نداشت؟
پس چرا همیشه جوری رفتار میکرد که انگار حسی بهش داره؟...
چهیونگ لگدی به ساق پای چانیول گذاشت و فریاد زد:"باید حال تو رو جا بیارم...بزار بریم روستا...بزار...وقتی به سهون اوپا گفتم فقط ببین چجوری حالتو جا میاره؟"
چانیول با شنیدن اسم سهون با ترس عقب رفت و سعی کرد دست چهیونگ رو از یغه اش جدا کنه...
اما چهیونگ با پافشاری دستش رو محکم تر کرد و به سمت روستایی که زیاد ازشون فاصله ای نداشت شروع به حرکت کرد:"چیشد؟وقتی داشتی گستاخانه بهم ابراز عشق میکردیم به این فکر نکردی نه؟پسره ی احمق...باید از خونه بندازیمت بیرون..."
چانیول با بی قراری صاف ایستاد و دست چهیونگ رو گرفت تا از خودش جدا کنه...
در همون حال چهیونگ برگشت تا حرفی بهش بزنه و چانیولی که به وحشت افتاده بودبا شدت دستش رو پس زد.
چهیونگ بخاطر ضربه ی چانیول عقب گذاشت غافل از اینکه کمی عقب تر زمین های زراعتی مردم روستا توی ارتفاع پایینتری قرار داشت.
دخترک پاش رو عقب گذاشت اما وقتی پاش روی زمین قرار نگرفت تعادلش رو از دست داد و همراه با جیغی که از روی جاخوردگی زد توی زمین زراعتی ای که نزدیک یک متر از خیابون پایینتر بود با صورت افتاد...
چانیول چند لحظه ای با وحشت به چهیونگ خیره شد که حرکتی از خودش نشون نمیداد.
بی هوش شده بود؟...
باید فرار میکرد؟...
نه...
اگه سرش به جایی خورده بود و خونریزی میکرد چی؟
نمیتونست همینجا رهاش کنه و بره...
به سرعت روی زمین نشست و توی زمین زراعی رفت.
روی خاک ها نشست و بدن دختر رو برگردوند و سرش رو توی دستش گرفت:"بانو...بانو چهیونگ...حالتون خوبه؟"
با دیدن چشمهای بسته ی چهیونگ با وحشت ضربه های ارومی به صورتش زد:"بانو...؟"
.
.
.
سهون چمدونش رو از ماشین بیرون اورد و روی زمین گذاشت و بعد چمدون جونگین رو توی بغلش داد:"اه...بلاخره رسیدیم..."
گفت و نگاهی به سر در عمارت کرد:"اونقدرم که فکر میکردم داغون نیست..."
_"مگه تا حالا نیومده بودی اینجا؟"
سهون نچی کرد و وارد عمارت شد:"مادرم هیچوقت علاقه ای نداشت عمارت موروثی شون رو نشونمون بده انگار..."
جونگین پشت سر پسر خاله اش وارد عمارت شد و تونست خدمتکار هایی که برای استقبالشون جلوی در ایستاده بودند ببینه...
خدمتکار هایی که هانبوک های سنتی تنشون بود و شما سه زن و یک مرد میشدند:"خوش اومدید..."
سهون بی توجه بهشون سری تکون داد و خودش رو روی مبلهایی که توی سالن چیده شده بود انداخت..
جونگین با لبخند تعظیم کرد و به سمت مبل ها رفت.
_"چی میل دارید ارباب...از اونجایی که عصر شده براتون عصرونه بیاریم؟"
یکی از خدمتکار های زن پرسید و با جواب مثبت سهون خدمتکار های زن به سمت اشپزخونه رفتند و خدمتکار مرد در همون حال که دستهاشو جلوش گره زده بود سمتشون رفت:"همه ی اتاق های عمارت رو تمیز و مرتب کردیم,هر کدوم که دلتون خواست رو میتونید استفاده کنید"
_"ممنون...شما دیگه میتونید به کارهاتون برسید"
جونگین گفت و خدمتکار مرد تعظیم کرد و از سالن بیرون رفت.
مدت زیادی نگذشته بود که دختر ظریف اندامی که هانبوک ابی رنگ و ساده ای به تن داشت و سرش پایین بود با سینی ای که توی دست داشت به سمتشون اومد .
دخترک سینی عصرونه رو روی میز گذاشت و صاف ایستاد .
درحالی که دستهاشو روی شمکش گره زده بود و سرش پایین بود با صدای زیری پرسید:"دیگه چیزی احتیاج ندارید؟"
سهون که از زمان وارد شدن دختر به سالن به صورتش خیره بود کمی خم شد تا بتونه بهتر تماشاش کنه:"تو از عمارت خاله اومدی؟تا حالا ندیده بودمت..."
دخترک نیم نگاهی به سهون انداخت و سر تکون داد:"خیر ارباب...من توی همین روستا زندگی میکنم...خانوادم سرایدار عمارت هستند و منو فرستادند تا این مدت توی کار ها کمک کنم"
دخترک گفت اما به دلیل ناشناخته ای برای خودش پوزخند زد.
_"جالبه...اسمت چیه؟"
_"جنی..."
سهون لبخندی زد و با لودگی لبخند زد:"خوبه جنی...میتونی بری"
جنی سری تکون داد و عقبگرد کرد و به سمت اشپزخونه رفت و جونگین که تا حالا فقط شنونده بود با اخم به سهون خیره شد:"چند دقیقه نمیتونی دست از هیزی کردن برداری؟"
سهون خنده ای کرد و فنجون چاییش رو از توی سینی برداشت:"مگه چی گفتم...فقط کنجکاو شدم"
_"اره حتما تو راست میگی..."
_"اه بیخیال شو دیگه جونگین...همیشه فقط ضد حال میزنی...اصلا ارزو میکنم توی زندگیم خودتم مثل من هیز بشی و بعد باهمدیگه از این کارا بکنیم..."
جونگین پوزخندی زد و سر تکون داد:"عمرا..."
_"حالا میگم...اون گیسانگ خونه ای که میگفتی کجاست؟..."
.
.
.
_"یدونه دختر جدید اوردم برای مشتریای مخصوصی مثل شما...تر و تازه ست تاحالا دست کسی بهش نخورده"
چویی مینگی,سرپرست گیسانگ خونه با لبخند جذابی گفت و با چشمهای خمارش به سهون خیره شد...
سهون با لبخند مغروری سر تکون داد:"خوبه...آمادش کن بیارش..."
گفت و با قدم های با طمانینه و پر غرورش,درحالی که چترشو توی دستش تاب میداد راهروی گیسانگ خونه رو طی کرد و به آخرین اتاقی که برای مشتری های مخصوص تدارک دیده میشد رفت. 
کلاهشو از سرش برداشت و روی دراور توی اتاق گذاشت و چترشو کنار در به دیوار تکیه داد.
دکمه های کتش رو باز کرد و روی تخت لم داد تا منتظر دختری که مینگی میگفت بشه.
چند لحظه بعد مینگی درحالی که بازوی یه دخترو توی دستش میفشرد وارد اتاق شد و با لبخند دندون نمایی توضیح داد:"اسمش لالیساعه اواخر دهه ی دوم زندگیشه(زیر بیست سالشه)یکم شیرین عقله...چون دفعه ی اولشه ممکنه یکم چموش باشه اما شما رامش کنید"
_"خوبه...از رام کردن خوشم میاد"
سهون سر تکون داد و مینگی دخترک رو سمت سهون هل داد و خودش با عجله از اتاق بیرون رفت.
لیسا درحالی که لبهاشو محکم بهم میفشرد تا زیر گریه نزنه با اضطراب به دور و برش سر میچرخوند.
سهون ارباب مابانه از جاش بلند شد و با دو قدم بلند خودش رو به دخترکی رسوند که ارایش غلیظی روی صورتش داشت...
دستشو به آرومی بالا برد و روی پوست نرم لیسا کشید که دخترک با نارضایتی صورتش رو کنار کشید.
سهون پوزخندی زد و با دست دیگش چونه ی لیسا رو محکم گرفت:"خب خب...ببینم برام چی داری دختر چموش!"
نوازش وار دستشو دوباره روی گردن لالیسا کشید و پایینتر رفت تا به بند هانبوکش رسید.
لبخند یک طرفه ای به چهره ی ترسیده ی لیسا انداخت و به ارومی بند رو کشید و دو طرف لباس به راحتی از هم جدا شد.
سهون دستشو جلو برد و لیسا بدون اینکه خبر داشته باشه چه اتفاقی درحال افتادنه با ترس قدمی به عقب گذاشت.
سهون سرشو بالا اورد و به چهره ی ترسیده ی لیسا لبخند زد:"میخوایی بازی کنیم؟...اشکالی نداره من خیلی صبورم"
گفت و قدمی جلو گذاشت .
لالیسا با وحشت به سهون خیره شد و چند قدم دیگه به عقب برداشت...
دخترک خبر نداشت چه اتفاقی داره میوفته اما سهون همونطور که گفته بود با لبخندی که صبورانه روی لبهاش داشت فاصله ی بین خودش و لالیسا رو پر کرد.
لیسا که حالا زیر گریه زده بود انقدر عقب رفت که بلاخره به دیوار برخورد کرد.
با درموندگی سرشو عقب برد و نگاهی به دیوار انداخت و سمت سهون برگشت که به ارومی بهش نزدیک میشد.
اشک هاش با شدت بیشتری روی گونه هاش غلتیدند و خودشو به دیوار فشرد .
سهون که حالا به لیسا رسیده بود دست چپش رو روی دیوار کنار صورت لیسا ستون کرد و صورتش رو به دخترک نزدیک کرد.
انگشت های کشیده اش رو روی صورت خیس لیسا کشید و زمزمه کرد:"اروم باش عروسک کوچولو...زیاد اذیتت نمیکنم...وقتی اینجایی بلاخره باید این راهو بری...نمیخوام از خودم تعریف کنم اما شانس اوردی که اولین نفرت منم...کارمو خوب بلدم...تورو هم اذیت نمیکنم...خوبه؟"
سهون خیره به چشمهای اشکی لیسا که چیزی از حرفهاش نمیفهمید گفت و لبهاشو به آرومی روی لبهای لیسا گذاشت...
لیسا با حس گرمای روی لبهاش چشمهاشو محکم روی هم فشرد و با وحشت جیغ کشید.
سهون از تعجب اخمی کرد که لیسا به عقب هلش داد.
به امید راه نجات به دور و برش نگاه کرد و وقتی چتر سیاه رنگی رو کمی دورتر کنار پاش دید به سرعت به اون سمت رفت.
سهون آهی کشید و به سمت دخترک خیز برداشت و دستهاشو دور کمرش حلقه کرد .
لیسا اما با کمی تقلا خودش رو از بین دستهاش بیرون کشید و چتر رو از روی زمین برداشت.
جیغی کشید و چتری که توی دستش داشت به سینه ی سهون کوبید...
.
.
.
جنی بعد از اینکه شستن ظرف ها توی حیاط خلوت سرد عمارت رو به پایان رسوند سینی ظرف های تمیز رو به سختی بلند کرد و با قدم های اروم بوارد اشپزخونه شد:"شستن ظرفها تموم شد...کار دیگه ای نمونده؟"
خدمتکار چوی که درواقع سرپرست خدمتکار ها حساب میشد سینی رو از دستش گرفت و سر تکون:"دیگه کاری نمونده,میتونی بری "
جنی سری تکون داد و از اشپزخونه بیرون زد.
خونه ی خودشون فاصله ای با عمارت نداشت و دیوار به دیوار حساب میشد.
وارد حیاط کوچیکشون شد و بعد با ضربه ی کوچیکی به در وارد خونه شد.
مادرش درحال جمع کردن غذا از روی میز پایه کوتاه بود که با شنیدن صدای در سرش رو بالا اورد:"اومدی؟غذا که خوردی؟چون من اینجا به اندازه ی سه نفرمون غذا درست کرده بودم"
جنی به معنای مثبت سر تکون داد:"خوردم..."
با صدای ضعیفی گفت درحالی که از صبح فرصت خوردن چیزی رو پیدا نکرده بود...
_"ارباب ها اومدن؟دیدیشون؟"
خواهرش,جینان که گوشه ی خونه کنار همسرش نشسته بود پرسید و جنی بیشتر از چند ثانیه نتونست بهش نگاه کنه:"دیدمشون..."
جنی با بی میلی گفت و به سمت دخمه ای که به عنوان اتاقش ازش استفاده میکرد به راه افتاد درحالی که سعی میکرد به هیچ وجه به شوهر خواهرش و بچه ی توی دستش نگاه نکنه ...
بچه ای که مثل آیینه ی دق همیشه جلوی چشمش بود...
_"واا...حالا چرا انقدر کوتاه جواب میده...انگار خیلی بدش میاد با من حرف بزنه..."
جینان با لحن اعتراضی به سمت شوهرش گفت و سونگی که درحال بازی کردن با بچه ی چند ماهشون بود لبخند زد:"اشکال نداره عزیزم حتما خستس..."
_"ولش کن..."
مادرش درحالی که از اشپزخونه بیرون میومد گفت و جنی در اتاق رو بست.
همیشه همینطور بود...
مادرش همیشه جوری رفتار میکرد که انگار جینان داره حرف درست رو میزنه و جنی همیشه سعی داره دعوا راه بندازه...
فانوس کوچیکی که گوشه ی اتاق بود رو روشن کرد و کنار پنجره ی اتاقش نشست...
این ها حرفهای همیشگیشون بود...
همین حرفها بودند که باعث شده بود به اینجا برسه...
حتی دیگه حوصله ی اشک ریختن برای خودش رو هم نداشت...
خیلی گریه کرده بود اما با گریه کردن قرار نبود به نتیجه ای برسه و از این وضعیت خارج بشه...
نگاهی به ماه کاملی که توی اسمون برق میزد انداخت...
دیگه وقتش شده بود...
باید کم کم اماده میشد...
با این فکر به سمت صندوقچه ی لباسهاش رفت و جلوش نشست.
درش رو باز کرد و لبهاسهای رویی رو کنار زد تا به لباسهای زیباترش برسه...
برای مراسم امشب باید بهترین لباسش رو میپوشید.
با این فکر هانبوک صورتی رنگی که روی استین هاش گلدوزی هایی از گل شیپوری بود بیرون کشید و چند لحظه بهش خیره بود...
همین مناسب بود.
با این فکر لبخندی زد و لباسش رو تعویض کرد.
سرش رو روی در چوبی اتاق گذاشت و وقتی سر و صدایی از بیرون نشنید مطمعن شد همه به خواب رفتند.
به سمت جعبه ی کوچکی که کنار اتاقش بود رفت و رژ لب قرمز رنگی رو که چند سال پیش پدرش از بازار براش اورده بود رو به لبهاش مالید.
بعد از اینکه کاملا اماده شد فانوس رو به دست گرفت و به ارومی سمت در اتاق رفت.
در سکوت از اتاق بیرون رفت و درحالی که روی پنجه ی پاش راه میرفت تا صدایی ایجاد نکنه از خونه بیرون زد.
کفش های حصیری رو ماش کرد و به سرعت وارد عمارت شد.
عمارت, مثل خونه توی سکوت فرو رفته بود و فقط فانوس های اویزون از دیوار های حیاط روشن بودند.
به ارومی در حیاط رو باز کرد و وارد شد.
تصمیم داشت مستقیم وارد ساختمون بشه اما با شنیدن صدای نامفهومی که از گوشه ی حیاط میومد توجهش جلب شد...
باید میرفت ببینه کیه؟
اما...
به اون چه ربطی داشت وقتی بهرحال قرار بود تا چند لحظه ی بعدی کارش رو عملی کنه...
با این فکر قدم دیگه ای به سمت عمارت برداشت اما کنجکاوی بهش مجال نداد...
چه فرقی میکرد,اول میتونست ببینه گوشه ی حیاط چه خبره و بعد وارد عمارت میشد...
با این فکر سری تکون داد و با قدم های مردد به سمت صدا به راه افتاد.
با دیدن چسم مچاله شده ای که روی صندلی های گوشه ی حیاط نشسته بود و میلرزید با تعجب جلوتر رفت...
بنظر میرسید داره گریه میکنه...
اما اون کی بود؟
با نزدیکتر شدن به شخص روی صندلی تونست توی دستش عکس سیاه و سفیدی از یه دختر رو ببینه چه چهرش زیاد مشخص نبود.
اما معلوم بود از خانواده ی سطح بالایی باشه...
جنی که حواسش با دید زدن عکس پرت شده بود متوجه نشد زیادی بهش نزدیک شد.
با قدم بعدی که برداشت صدای ضعیفی تولید شد و شخصی که روی صندلی نشسته بود گریه اش بند اومد و به سرعت به سمت صدا سر برگردوند.
جنی با دیدن ارباب جونگین هینی کشید و عقب رفت و جونگین که هنوز فرصت نکرده بود اشکهاشو پاک کنه با اخم از جاش بلند شد:"تو اینجا چیکار میکنی؟"
جنی بدون حرف به صورت خیس از اشکش خیره شد که جونگین به سرعت با پشت دست اشکهاشو پاک کرد:"خوشت میاد فضولی کنی؟"
با عصبانیت گفت که جنی قدمی به عقب گذاشت:"ببخشید...نمیخواستم..."
جونگین بیشتر نه ایستاد تا توجیه جنی رو گوش کنه و با چشم غره ای که بهش رفت از کنارش گذشت...
جنی چند لحظه شوکه سر جاش موند.
چرا داشت گریه میکرد؟
دختر توی عکس کی بود؟
معشوقش؟
وقتی به جوابی نرسید سر تکون داد و عقبگرد کرد.
چرا انقدر درمورد پسری که چند ساعت هم از دیدنش نمیگذشت انقدر کنجکاو شده بود...
اون هم توی این وضعیت...
با این فکر آهی کشید و به سمت عمارت رفت تا به کار خودش برسه...
.
سال 2020
.
رزی روی تختش دراز کشیده بود و کتابش رو جلوی صورتش گرفته بود تا چند کلمه ای درس بخونه اما هیچ تمرکزی نداشت...
_"شام حاضره..."
با شنیدن صدای جنی که از اشپزخونه میومد با خوشحالی از جاش بلند شد و کتاب رو سمت دیگه ای پرت کرد.
جنی و رزی که از قبل هم همشهری و باهم دوست بودند مدتی پیش تصمیم گرفته بودند یه خونه ی دانشجویی باهمدیگه اجاره کنند تا از دردسر های خوابگاه راحت بشن...
و از اونجایی که خونه ی اجاره ای شون یه اتاق اضافه داشت چند وقتی بود که لیسا هم تصمیم گرفته بود بهشون بپیونده.
رزی با ذوق از توی تختش بیرون اومد و سمت در رفت اما با شنیدن صدای زنگ موبایلش سر جاش متوقف شد و سمت تختش برگشت.
با دیدن شماره ی چانیول لبخندی زد و بدون مکث تماس رو وصل کرد:"چانیولا..."
_"یا چند بار باید بهت بگم اوپا صدام کن..."
چانیول با اعتراض گفت و رزی رو به خنده انداخت:"خیل خب...اوپا"
_"افرین...بهت زنگ زدم بگم سریع اماده شو دارم میام دنبالت..."
رزی با تعجب چشمهاشو ریز کرد:"دنبالم؟...جایی قرار بود بریم؟"
_"یاا...مگه ندیدی هنوز؟...داره برف میاد..."
رزی با هیجان هینی کشید و سمت پنجره ی اتاقش دوید.
پرده رو کنار زد و با دیدن دونه های ریز برف از خوشحالی جیغ کشید.
چانیول با لذت خندید و ادامه داد:"لباسای گرمتو بپوش بیا پایین منتظرتم...سهونم قال گذاشتم تنهایی اومدم که کلی باهم خوش بگذرونیم"
_"اومدم"
رزی به سرعت گفت و تماس رو قطع کرد.
به سمت کمد لباسهاش رفت و پالتو و شالگردنش رو بیرون کشید که صدای جنی دوباره شنیده شد:"یا پارک رزی..."
_"جنیا...ببخشید فکر کنم الان نتونم غذا بخورم"
_"چی؟"
جنی با عصبانیت فریاد زد و رزی که لباسهاشو به تن کرده بود از اتاقش بیرون اومد:"ببخشییید...چانیول یدفعه بهم زنگ زد برای اینکه داره برف میاد بریم بیرون..."
جنی که پشت اپن ایستاده بود بشقاب غذا رو با حرص روی میز کوبید:"چانیول الان زنگ زده بود اونوقت منی که از ظهر دارم برات غذا درست میکنمو قال میزاری؟"
رزی خنده ای کرد و گونه ی جنی رو بوسید:"ببخشید...زود برمیگردم"
رزی با عجله گفت و سمت در رفت که جنی فریاد زد:"میخوام بر نگردی"
.
رزی از خونه بیرون اومد و به راحتی تونست ماشین چانیول رو اون سمت خیابون ببینه.
چانیول که پشت فرمون نشسته بود شیشه ی ماشین رو پایین کشید و براش دست تکون داد و رزی در جواب براش دست تکون داد.
بدون دقت نگاهی به دو طرف خیابون کرد و به راه افتاد اما هنوز به نیمه ی خیابون نرسیده بود که با صدای فریاد چانیول با وحشت سرش رو سمت ماشینی که بهش نزدیک میشد برگردوند.
_"مراقب باش..."
چانیول با وحشت گفت و در ماشین رو باز کرد .
ماشینی که هر لحظه بهش نزدیکتر میشد بلاخره با ترمز شدیدی خودشو رو متوقف کرد اما بخاطر سرعت زیادش چند متری روی زمین برفی لیز خورد و توی چند سانتی متری رزی متوقف شد اما رزی بخاطر دستپاچه شدن پاهاش روی زمین لغزید و روی زمین افتاد و سرش به شدت به اسفالت خورد...
.
.

واتپد داره عن می‌کنه. پارتو حذف کرد

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now