چهیونگ پشت در های بسته

119 20 10
                                    

Part 13

سهون توی تراس اتاقش درحال نوشیدن قهوه ی بعد از صبحانه بود که با دیدن دختری که توی حیاط مشغول دنبال کردن پروانه ی روی گلها بود تکیه اش رو از روی صندلی راحتیش برداشت و تونست لیسا رو تشخیص بده.
با لبخند خبیثانه ای قهوه رو روی عسلی کنارش گذاشت و از روی صندلیش بلند شد.
هنوز انتقام آبی که لیسا صبح روش ریخته بود رو ار اون هرزه کوچولو نگرفته بود.
جونگین و جنی هم خونه نبودن که اینبار هم بتونن نجاتش بدن پس بی درنگ از تراس بیرون رفت و مسیرش رو به مقصد لالیسا تنظیم کرد.
به حیاط که رسید میتونست صورت خندان لیسا رو درحالی که برای گرفتن پروانه دستهاشو بالا برده بود و میپرید واضح تر ببینه.
ناخوداگاه لبخندی زد و دستهاش رو پشت سرش گره زد و با قدم های بلند اما آرومی از پشت به دخترک بازیگوش نزدیک شد.
لیسا با احساس کسی پشت سرش به عقب چرخید و با دیدن سهون توی جاش پرید و جیغ کشید.
سهون با لبخندی که حالا بزرگتر شده بود دستش رو دراز کرد و مچ دست لیسا رو گرفت و دست دیگه اش رو به نشانه ی سکوت روی دهن لیسا گذاشت:"هیس...اگه جیغ و داد کنی دفعه ای بعدی حتما میکشمت...صدات در نیاد"
لیسا لبهاشو محکم روی هم گذاشت و با چشمهایی که توش اشک پر شده بود به سهون خیره شد.
_"خوبه...حالا میایی و اینجا کنار من میشینی بدون اینکه هیچ صدایی از خودت تولید کنی"
گفت و لیسا رو پیش صندلی های گوشه ی حیاط برد .
لیسا بدون سر و صدا روی صندلی نشست اما اشکهاش از چشمش جاری شدند.
سهون با دیدن گریه های بی صدای لیسا و چهره اش که به شدت مظلوم شده بود با کلافگی آهی کشید و دستش رو ول کرد:"یا...اصلا بیخیال انتقام گرفتن شدم...پاشو برو"
لیسا با این حرف سریع از جاش بلند شد و خواست وارد ساختمون بشه اما سهون دوباره مچش رو اسیر کرد:"نه...نگفتم میتونی بری تو...همینجا باش و کاری که داشتی میکردی رو ادامه بده"
وقتی دید لیسا توی سکوت بهش خیره شده ادامه داد:"میفهمی چی میگم؟...برو...برو پروانه بگیر...کاریت ندارم"
دختر اشک روی گونه اش رو پاک کرد و به ارومی از سهون فاصله گرفت و بعد درحالی که مراقب بود دوباره بهش نزدیک نشه با احتیاط به بازی کردنش ادامه داد و سهون توی سکوت مشغول تماشا کردنش شد.
حتی خودش هم نمیدونست چرا بازی کردن لیسا انقدر میتونه براش جذاب بشه که تا مدت زیادی توی همون حالت بمونه...
نمیدونست چی توی اون دخترک وجود داره که هربار سهون رو جذب خودش میکرد و باعث میشد کارهای احمقانه بکنه...
لیسا که دیگه به شدت قبل از بودن کنار سهون نمیترسید دوباره شروع به دویدن دنبال پروانه کرد اما در اواسط راه با دیدن حشره ی دیگه ای که داشت پرواز میکرد سر جاش ایستاد.
سهون با متوقف شدن لیسا با کنجکاوی سرش رو جلوتر برد.
لیسا با دیدن زنبود قرمز رنگی سر جاش ایستاده بود.
_"بهش دست نزنی..."
سهون گفت اما لیسا قبل از اینکه متوجه حرف سهون بشه دستش رو جلو برد و ضربه ای به زنبود برد.
_"اوه خدای من..."
سهون گفت و به سرعت از جاش بلند شد اما قبل از اینکه به دخترک برسه زنبود روی صورت لیسا نشسته بود و نیشش رو وارد گونه اش کرده بود.
لیسا با ترس عقب رفت و زنبور رو کنار زد اما چند لحظه بعد با درد شدیدی که زیر چشمش احساس کرد چشمهاشو بست و به شکل ممتدی شروع به جیغ زدن کرد.
.
.
.
_"پس پول چیو بهت دادم دغل باز..."
چانیول به محض گفتن احساس گیجی شدیدی بهش دست داد و قبل از اینکه چشمهاش بسته بشه بکهیون به سرعت دستهاشو دورش حلقه کرد تا مانع افتادنش بشه...
_"اوه خ ای من...نمیتونم باور کنم"
جنی درحالی گفت که تا وقتی که چانیول که از هوش بره هنوز باور نداشت حرفهای بکهیون چیزی جز چرت و پرتهای تخیلی باشه...
کای درحالی که زبونش بند اومده بود دستش رو روی دهنش گذاشت:"چ...چانیول...اونجا چش شد..."
_"بهت گفتم که واقعیه..."
_"چانیول...یکی بخوابونتش روی تخت"
جیسو با نگرانی گفت و بعد سوهو همراه با سهون سعی کردند هیکل بزرگ چانیول رو تا یکی از اتاق ها حرکت بدن...
_"دیدی چیشد؟..."
جنی که هنوز شوکه بود بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه پرسید و بعد همه شروع به حرف زدن و بروز احساسات و هیجانشون کردند...
_"یه لحظه صبر کنید..."
با صدای بلند چهیونگ همگی سکوت کردند.
چهیونگ درحالی که به یک نقطه خیره شده بود و سعی در تمرکز داشت شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد:"راستش...من از همون اولی که این مرد عجیب غریب شروع به حرف زدن درمورد یه دنیای دیگه بود زیاد به چیزی اهمیت نمیدادم و فقط برام مهم بود که هرجور شده برگردم خونه ی خودم اما...اما الان یه چیزی داد ه آزارم میده..."
_"بپرس چهیونگ هر سوالی داشته باشی جواب میدم..."
بکهیون با لبخند و حالت غرور آمیزی گفت و بادی به غب غب انداخت که چهیونگ با اخم غلیظی به سمتش رفت و یغه ی بکهیون رو توی مشتش گرفت و پایین کشید تا باهاش کاملا چشم تو چشم بشه و درحالی که از حرص دندونهاشو بهم میسابید گفت:"تو...توی احمق گفتی این دنیا و اون دونیا هردومون باید یه کار مشابه انجام بدیم تا جاهامون باهم عوض بشه؟"
بکهیون با دستپاچگی و ترس به سرعت سر تکون داد که چهیونگ ادامه داد:"یعنی الان من برای برگشتن باید لبای اون برده رو ببوسم؟"
.
.
چانیول بعد از پارک کردن ماشین با رزی وارد خونه ی پیشگو شد.
سعی میکرد کاملا جدی و ترسناک بنظر برسه تا پیشگو دست کم نگیرتش پس با دیدن بکهیون که با حالت سوالی سمتش میومد دستش رو بالا برد و فریاد زد:"پس پول چیو بهت دادم دغل باز"
اما هنوز حرف بیشتری نزده بود که با درد شدیدی که توی سرش پیچید دستش رو روی سرش گذاشت.
حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه و روحش قصد خارج شدن از بدنش رو داره.
با احساس سرگیجه روی زمین افتاد و چند لحظه بعد دنیا براش سیاه شد.
رزی و بکهیون با نگرانی به چانیول نگاه کردند.
_"چانیولا...چت شد"
رزی با نگرانی گفت و کنار چانیول نشست. 
سرش رو توی بغلش گرفت و درحالی که بغض کرده بود دستشو روی گونه اش گذاشت:"چانیولا...چی شدی...حالا من بدون تو چیکار کنم...من اینجا هیچکسی رو ندارم..."
رزی زیر گریه زد....
اشکهای رزی که روی گونه ی چانیول ریخت ,چشمهای چانیول به آرومی باز شد.
گیج بود و سرش درد میکرد اما باعث نمیشد رزیِ خودش رو نشناسه...
_"چانیول؟بهوش اومدی؟"
رزی با خوشحالی گفت و گریه اش بند اومد که چانیول لبخند نصفه و نیمه ای زد و دستش رو روی گونه ی رزی کشید:"فکر کردم دیگه نمیتونم ببینمت عروسک من..."
رزی از تعجب چشمهاش گشاد شد...
این اون برده ی شبیه به چانیول نبود که بانو صداش میزد...
یعنی...
خود چانیول بود؟
.
.
.
_"من اینکارو نمیکنم.."
چهیونگ با تخسی گفت و دستهاشو توی بغلش گره کرد.
لیسا که از لجبازی اون دختر به ستوه اومده بود با اخم سمتش رفت و بازوش رو کشید:"منظورت چیه که این کارو نمیکنی؟ما نمیتونیم تحمل کنیم که دوستامون بخاطر ادم لجباز و مغروری مثل تو نتونن به زندگی عادیشون برگردن"
چهیونگ دستش رو بیرون کشید و با قاطعیت گفت:"حتی اگه اینجا بمیرم و بپوسم هم برام مهم نیست...من به هیچ وجه یه برده...اونم چانیول رو نمیبوسم...بهتره یه راه دیگه پیدا کنید"
_"کله شق بودنتو تمومش کن که دیگه همه مون رو خسته کردی..."
جنی با عصبانیت گفت و ادامه داد:"اونا دیگه توی یه دنیای دیگن و ما نمیتونیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم و بگیم کار دیگه ای بکنن...چقدر میتوتی خودخواه باشی؟"
_"این خودخواهی نیست...من اگه یه برده رو ببوسم همونجا رگ خودمو میزنم...من حتی حاضر نیستم توی هوایی که اون نفس میکشه نفس بکشم و توی اتاقی که اون هست باشم"
جنی با حرص دندون هاشو روی هم سابید و با حرص لبخند زد:"واقعا؟اما متاسفم چون اینجا دیگه قرن بیست نیست و تو هم یه ارباب زاده ی عوضی نیستی..."
جنی گفت و دست چهیونگ رو گرفت و به سمت اتاقی که چانیول توش بود کشید.
_"چیکار داری میکنی؟"
چهیونگ پرسید اما جنی بی تفاوت بهش چهیونگ رو توی اتاق هل داد و درو روش بست.
_"چیکار داری میکنی هرزه...درو باز کن عوضی!"
چهیونگ فریاد زد و مشتش رو به در کوبید اما جنی در رو قفل کرد و گفت:"این در تا موقعی که تو درک کنی چانیول یه آدم عادی مثل توعه بسته میمونه...تا وقتی که بفهمی هیچکدوم برتر یا بدتر نیستید...هر دو نفرتون انسانید و یه جور آفریده شدید...یه جا زندگی میکنید پس هیچ فرقی هم باهم ندارید"
جنی بعد از تموم شدن حرفهاش نفسشو بیرون فوت کرد و به سمت پذیرایی چرخید که با چهره های متعجب و وحشت زده ی بقیه روبه رو شد.
_"لنتی...تو فوقالعاده ای جنی"
لیسا گفت و باعث شد لبخند مفتخری روی لبهای جنی بیاد که بلافاصله با مزه پرونی جونگین محو بشه:"تو احتمالا از نوادگان ابراهام لینکن نیستی؟"
.
.
.
_"ایندفعه قراره ارزوی کی رو براورده کنیم؟
جونگین که به دنبال جنی دم خونه اش اومده بود تا باهم به کارهای مشترکشون برسن پرسید که جنی موهاش رو پشت سرش جمع کرد و سریع جواب داد:"معلومه نوبت منه...یادت رفته آخرین بار آرزوی دزدی تو رو براورده کردیم کتکشم خوردیم؟"
_"خیل خب فقط کافی بود بگی نوبت توعه!"
جونگین با خنده گفت و جنی از خونه بیرون اومد:"خیل خب...بریم"
جونگین نگاهی به مادر و خواهر جنی که توی حیاط درحال شستن لباس بودند و با کنجکاوی نگاهشون میکردند نگاه کرد و پرسید:"همینجوری؟قرار نیست به خونه خبر بدی؟"
جنی نگاهی با مادرش کرد و سر برگردوند:"نه لازم نیست...براشون مهم نیست من چیکار میکنم"
پس جونگین شونه ای بالا انداخت و پشت سر جنی به راه افتاد.
_"خب...تصمیمت رو گرفتی که قراره چیکار کنیم؟"
_"نه...راستش هنوز بهش فکر نکردم"
_"پس چطوره...بزار من بگم...بیا بریم شهر و آرزوی شرکت کردنت توی یه مهمونی و پوشیدن لباس اشرافیت رو براورده کنیم!"
جنی با چشمهایی که درشت شده بود سمت جونگین برگشت:"مطمعنی؟؟"
_"آره...مشکلش چیه؟"
_"نمیدونم...انگار غیر واقعی بنظر میاد...هیچوقت فکر نمیکردم این ارزوم براورده بشه"
_"مطمعن باش واقعیه...برای به حقیقت پیوستنش باید بریم شهر...چون همچین مهمونیایی توی شهر برگذار میشه...باید زود حرکت کنیم تا هم بتونیم لباس بگیریم هم قبل از تموم شدن مهمونی برسیم"
جنی با هیجان دستهاشو بهم کوبید:"پس منتظر چی هستی...بجمب"
_"خیل خب سوار ماشین شو"
جونگین با خنده گفت و جنی رو به سمت اتومبیل هدایت کرد.
.
.
.
جونمیون درحال خوندن روزنامه توی سالن  بود که جیسو با کسلی از پله اومد و درحالی که آه میکشید خودش رو روی مبل انداخت.
_"چی شده؟"
_"تمام اطلاعاتی رو که تا الان داشتیم رو دسته بندی کردم اما هنوز هیچ دورهمی و مهمونی ای گرفته نشده که بتونیم اطلاعات اصلی رو بدست بیاریم...حوصلم سر رفته از بیکاری..."
جونمیون خنده ای کرد و کامل سمت جیسو برگشت:"خب کارای دیگه بکن..."
جیسو شونه ای بالا انداخت و جواب داد:"از وقتی یادم میاد تنها تفریحم اعلامیه چاپ کردن با پدرم و بعد از اونم کار کردن توی گروه و جمع کردن اطلاعات مخفی...تو چی؟توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟"
_"بیشتر وقتا کتاب میخونم..."
جیسو قیافه اش توی هم رفت و گفت:"من هیچوقت از کتاب خوندن خوشم نمیومد..."
جونمیون روزنامه اش رو کنار گذاشت و کاملا سمت جیسو برگشت:"خب...نظرت چیه بریم یه مهمونی رقص...خودم تاحالا همچین جایی نرفتم اما...جاهایی هست که هرشب جشنه"
_"راستش...منم تاحالا همچین جایی نرفتم...باید جالب باشه"
_"خوبه پس...آماده شو که عصر بریم...باشه؟"
جیسو چند ثانیه به جونمیون خیره شد.
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود.
هیچ منعی هم برای رفتن به مهمونی های شبانه وجود نداشت.
پس جیسو با لبخند شونه ای بالا انداخت و موافقت خودش رو اعلام کرد...
.
.
.
با دقت به پیراهن های رسمی توی کمدش نگاه کرد تا از بینشون یکی رو برای مهمونی انتخاب کنه...
خوشبختانه برای اجرا کردن نقشه هاشون چند دست پیراهن مجلسی اورده بود اما نمیدونست کدومشون میتوته برای یه مهمونی شبانه مناسب باشه.
وقتی صدای جونمیون رو از بیرون اتاق شنید که بهش مفت کم کم برای رفتن آماده بشه
در آخر پیراهن سیاه رنگی که ساده تر از بقیه بود رو برداشت.
بعد از به تن کردنش کمی پودر سفیدکننده روی صورتش مالید و رژ لب قرمز رنگش رو روی لبهاش کشید و خط چشم باریکی گوشه ی چشمش کشید و گونه هاش رو کمی قرمز کرد و در آخر گلسر پاپیونی ای رو به موهاش زد.
با بیرون اومدن از اتاق جونمیون رو با کت و شلوار زرشکی رنگ پشت در منتظر خودش دید. 
لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش داد که جونمیون با تحسین سر تکون داد:"بریم؟"
جیسو با سر تکون دادن تائید کرد و جلو رفت و همراه با هم از پله ها پایین رفتند و بعد از سوار شدن توی ماشین به راه افتادند.
.
.
.
جونگین مقابل مزون شیکی ماشین رو متوقف کرد و جنی که تمام این مدت از هیجان به شهر نگاه میکرد سمتش برگشت:"رسیدیم؟"
_"اوهوم...از اینجا باید لباس بگیریم و آماده بشیم"
جنی به سرعت از ماشین پیاده شد و بدون اینکه منتظر جونگین بمونه وارد فروشگاه شد.
همه چیز انقدر براش غیر واقعی بود که میترسید هر لحظه از خواب بیدار بشه. 
وارد فروشگاه که شد زن شیک پوشی که صاحب مغازه بود با دیدن سر و وضع روستایی جنی درحالی که اخم کرده بود به سمتش اومد:"کی بهت اجازه داد بیایی تو؟برو بیرون ببینم!"
_"چی؟...چرا؟"
جنی که لبخند روی صورتش خشک شده بود با تعجب پرسید که زن جواب داد:"لباسای اینجا برای تو زیادی گرونه...حالا برو بیرون تا اینجا رو کثیف نکردی"
زن با حالت چندشی گفت و مسیر خروج رو به جنی نشون داد که در همون لحظه جونگین وارد شد:"ایشون با منه..."
با لحن سرد و عصبی ای گفت و ادامه داد:"شما کی هستید که تعین بکنید کی چقدر براش گرونه؟وظیفه تون فقط خدمت رسانی به مشتریه پس درست انجامش بده"
فروشنده با دیدن جونگین با دستپاچگی قدمی به عقب گذاشت.
خانواده ی کیم اکثرا به اون مزون میرفتند و فرشنده میشناختشون:"اومو...آقای کیم,معذرت میخوام نمیدونستم با شما هستن"
_"اگه با من نبود مینداختیش بیرون؟بنظرت نباید ازشون معذرت خواهی کنید؟ "
جونگین با عصبانیت گفت که جنی بازوش رو گرفت:"اشکال نداره!"
فروشنده تعظیم کوتاهی کرد و به سختی جواب داد:"بله...من...متاسفم خانوم...حالا...چجوری میتونم کمکتون کنم"
_"گرون ترین پیراهن هایی که دارید براش بیارید"
_"چشم"
فروشنده به سرعت گفت و سمت لباسها رفت که جنی با تعجب سمت جونگین برگشت:"واقعا؟...میخوایی اینهمه خرج کنی؟"
_"معلومه...این ارزوهای قبل از مرگته پس نباید کم بزاریم...دیگه قرار نیست همچین فرصتی پیش بیاد"
جنی شونه بالا انداخت و لبخند زد:"چه بهتر..."
_"اینها از جدیدترین لباسهامونه...بعضیاشون رو از فرانسه و ایتالیا آوردیم"
جنی هینی کرد و به سمت لباسهایی که فروشنده اورده بود رفت:"هرکدومو بیشتر دوست داری امتحان کن جنی"
جونگین با مهربونی گفت و جنی با قدردانی سمتش برگشت:"همشون قشنگن...نمیدونم کدومو باید انتخاب کنم"
_"اون...اونی که دکلته ی سیاه رنگه و دستکش پفی داره چطوره؟"
جونگین لباسی انتخاب کرد و جنی با خوشحالی تائید کرد:"خوبه...میرم بپوشمش"
.
.
.

جیسو بعد از وارد شدن به بار از تعجب چشمهاش گشاد شد و ناخوداگاه دست جونمیون رو گرفت.
فکر نمیکرد بار قراره همچین جای شلوغ و پر از آدمی باشه...
سالن پر از زوج ها و زن و مردهایی بود که پشت میز مشغول نوشیدن. و حرف زدن بودند یا وسط سالن درحال رقصیدن و در انتهای سالن روی سکویی یک زن در حال اواز خوندن بود.
_"اوه...یکم زیادی شلوغه...مطمعن نیستم هرشب اینجوری باشه اما...میخوایی اگه سختته یه روز دیگه بیاییم؟"
جونمیون که حس تعجب و اضطراب رو توی جیسو احساس کرده بود پیشنهاد داد که جیسو سریع سمتش برگشت و به معنای منفی سر تکون داد:"نه...مشکلی نیست...بریم بشینیم"
جیسو درحالی گفت که تازه متوجه دست جونمیون توی دستش شد.
پس دستشو عقب کشید و سمت یکی از میزهای خالی رفت و همراه با جونمیون پشتش نشست.
اما هنوز خیلی نگذشته بود که شجاعتش رو جمع کرد و جیسوی کله شق وجودش بیدار شد:"منم میخوام برم وسط برقصم..."
جونمیون که تازه شراب سفیدش رو بالا برده بود که با حرف جیسو گیلاس رو با چشمهای گشاد پایین آورد:"مطمعنی؟...باشه بریم"
_"نه...خودم تنها میخوام برم... "
جیسو با خجالت گفت درحالی که فکر میکرد اونقدر صمیمی نیستن که باهم برقصن.
از جاش بلند شد و گفت:"همه دارن دو نفری میرقصن...دوست دارم ببینم تنها رقصیدن چه حسی داره"
جیسو گفت و بدون اینکه منتظر جواب جونمیون بمونه به جمعیت نزدیکتر شد اما هنوز حتی شروع به رقصیدن هم نکرده بود که مچ دستش توسط کسی گرفته و توی جمعیت کشیده شد.

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now