برده ی عاشق

351 52 19
                                    

Part 3

اوه چهیونگ با چهره ی مغروری که به خودش گرفته بود با پیراهن بلند آبی رنگش پله ها رو پایین میومد و هر کدوم از خدمتکار ها که بهش نزدیک میشد براش تعظیم میکرد...

چهیونگ با لبخند مغروری براشون سر تکون میداد و از پله ها پایین میرفت.

میز صبحانه با چندین نوع غذا و تمام مخلفاتش رو از نظر گذروند.

همونطور که دوست داشت میز پر از غذا بود...

به عقیده ی اوه چهیونگ میز هیچوقت نباید حتی یک جای خالی هم میداشت...

حتی اگه قرار بود فقط یکی از غذا ها رو بخوره...

_"مادر کجاست؟"

چهیونگ خدمتکاری که کنار میز نشسته بود رو مخاطب قرار داد و خدمتکار به سرعت جواب داد:"منزل آقای کیم هستن..."

چهیونگ به ارومی سر تکون داد و ظرف سوپ رو به سمت خودش کشید.

خودش هم بعد از خوردن صبحانه باید میرفت اونجا...

گاز اول رو که به غذاش زد با حس بی مزگی سوپ اخمهاش توی هم رفت...

خدمتکار که از بد غذایی چهیونگ مطلع بود با استرس کمی به سمتش خم شد:"مشکلی پیش اومده بانو؟"

_"چرا انقدر کم نمکه؟"

چهیونگ با لحن خشمگین اما آرومی گفت و وقتی جوابی نشنید از جاش بلند شد و فریاد زد:"چند بار باید بهتون بفهمونم من غذای کم نمک دوست ندارم...شما احمقا"

_"بانو..."

خدمتکار سعی کرد چهیونگ رو اروم کنه اما در جواب چهیونگ کاسه ی سوپ رو برداشت و روی سر خدمتکار بخت برگشته ریخت...

چند لحظه سکوت تمام سالن غذاخوری رو فرا گرفت.

چهیونگ درحالی که از خشم نفس نفس میزد فریاد زد:"این براتون درس عبرتی باشه که از این به بعد حواستون رو جمع کنید"

گفت و بلافاصله سالن غذاخوری رو به همراه میزی که پر از غذا بود ترک کرد...

.

.

.

چانیول که توی حیاط درحال تمیز کردن ماشین بود با دیدن خدمتکاری که با گریه از عمارت بیرون میومد توجهش به اون سمت جلب شد.

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now