بیون بکهیون

118 30 33
                                    

Part 8

چانیول با حالت عصبی ای توی سالن خونه ی جنی و رزی قدم میزد و درحالی طول و عرض سالن رو طی میکرد که جنی,سهون و لیسا هرکدوم در گوشه ای از خونه با نگرانی توی فکر بودند و چهیونگ که در نزدیکی سهون ایستاده بود.
چهیونگ با اینکه تقریبا مطمعن شده بود این فرد که کنارشه فقط کسی شبیه به برادرشه باز هم احساس امنیت بیشتری کنارش میکرد.

_"اخه مگه میشه...مگه اینجا فیلم یا داستانه؟"
چانیول با عصبانیت گفت که لیسا در دفاع از نظریه اش جواب داد:"معلومه که میشه...هیچ چیز غیر ممکن نیست...بعدم...مگه نمیگین دکتر گفته رزی هیچ مشکل فیزیکی و ذهنی ای نداره؟...پس دیگه چه دلیلی میتونه داشته باشه؟"
_"پس چجوری بعضیامونو میشناسه؟...اینو چجوری میخوایی توجیه کنی..."
چانیول با اخم گفت و لیسا که جوابی برای این سوال نداشت سکوت کرد و لبهاش رو توی هم جمع کرد.
جیسو که در کنار سوهو روی کاناپه نشسته بود و سخت مشغول فکر کردن بود با راه حل ناگهانی ای که به ذهنش رسید از جا پرید:"فهمیدم چیکار باید بکنیم..."
همه ی افراد خونه با کنجکاوی سمت جیسو برگشتند که جیسو ادامه داد:"ما...میتونیم از بکهیون کمک بگیریم..."
چانیول با اخمی که شدیدتر شده بود به فکر فرو رفت و جنی با امیدواری پرسید:"بکهیون؟کیه؟ دکتر یا روانشناسه؟"
جیسو به معنای منفی سر تکون داد:"دوست صمیمی چانیول...از سالها پیش درمورد مسائل ماورای طبیعی تحقیق میکنه...علاوه بر اون یه نابغست که دکترای فیزیکشو گرفته...من مطمعنم اگه این قضیه مربوط به سفر در زمان و اینجور چیزا باشه حتما میتونه کمکمون کنه..."
_چهیونگ به سمت جیسو قدم برداشت:"اون...جادوگره؟میتونه منو برگردونه به زمان خودم؟پیش خانواده ی خودم؟"
_"پیش بکهیونم بریم فقط بهمون میخنده با این نظریه های فضایی ای که شما دارید..."
چانیول با تخسی گفت و با حالت قهر سربرگردوند درحالی که هنوز شک داشت همه ی اینها یه شوخی بیمزه از طرف رزی و دوستهاش نباشه...
.
چهیونگ همراه با بقیه از توی ساختمون بیرون اومد .
سهون رفت تا ماشین رو بیاره و توی این فاصله چهیونگ این بار با دقت بیشتری به خیابون و دور و اطرافش نگاه کرد...
حالا میتونست ساختمون های بلند و غولپیکر,ماشین های سریع و خیابون های صاف و سیاه رنگی که خاکی نبودند رو از نظر بگذرونه...
با دیدن موتوری که به سرعت از کنارشون گذشت با وحشت دستشو روی دهنش گذاشت و به اون سمت اشاره کرد:"یا مسیح...اون...اون مرده چجوری میتونست انقد سریع دوچرخه اش رو برونه؟"
لیسا خنده ای کرد و دستش رو روی شونه ی چهیونگ گذاشت:"اون دوچرخه نیست عزیزم...اون موتورر سیکلته...یه چیزی شبیه دوچرخه که بهش موتور وصل کردن تا مثل ماشین سریع حرکت کنه..."
با توقف کردن ماشین مقابل پاشون جیسو گفت:"خب...کیا با منو سوهو میان؟"
چانیول قدمی به جلو گذاشت و در ماشین رو باز کرد و درحالی که به چهیونگ خیره شده بود پرسید :"کیا با من میان؟"
جنی و لیسا نگاهی باهم رد و بدل کردند و جنی به سرعت گفت:"من با جیسو میرم...شما دوتا هم با چانیول بیایید"
چهیونگ بدون اعتراض شونه ای بالا انداخت و توی ماشین نشست و لیسا لبخندی به جنی زد و همراه چهیونگ سوار شد...
چهیونگ به محض نشستن چانیول روی صندلی کمک راننده با تعجب نگاهی به سهون انداخت:"یا...تو مگه نباید رانندگی کنی؟"
چانیول با تعجب به عقب برگشت و با اخم گفت:"چی؟"
_"تو...مگه راننده نیستی؟"
پسرک دندون قروچه ای کرد و جواب داد:"نخیر...ایشون راننده ی شخصیه منه!"
چهیونگ درحالی که انگار مصیبت بزرگی به سرش اومده دستشو روی سینه اش گذاشت:"اوه خدای من...این چه جهنمی بود که منو توش فرستادی...جای ارباب و برده عوض شده..."
لیسا که تقریبا منظورش رو فهمیده بود با هیجان سمت چهیونگ برگشت:"توی زمانی که تو زندگی میکردی...سهون...یعنی برادرت ارباب بود؟و چانیول برده تون؟"
چهیونگ که به معنای مثبت سر تکون داد پقی زیر خنده زد و به صندلی چانیول کوبید:"هی...فکر کنم زندگی قبلیت برده بودی"
_"کافیه...کم کم دارم عصبانی میشم...توام راه بیوفت چرا وایسادی؟"
چانیول غر زد و سهون که به سختی جلوی خنده اش رو گرفته بود سر تکون داد و به راه افتاد...
.
.
بعد از رسیدن به مقصد مورد نظرشون و پارک کردن ماشین ها وارد ساختمون دو طبقه و قدیمی ای شدند که به گفته ی جیسو متعلق به بیون بکهیون,دوست صمیمی چانیول بود...
وقتی چانیول زنگ خونه رو به صدا دراورد و  بعد از زمان طولانی ای اتفاقی نیوفتاد جنی با نگرانی گفت:"نکنه خونه نیست؟"
چانیول نچی کرد و سر تکون داد:"امکان نداره...بکهیون سال به سال بیرون نمیره..."
مدت زیادی از این حرف نگذشته بود که ایفون توسط بکهیون برداشته شد :"غذا رو بزار پولو گذاشتم پشت در روی زمین"
صدا از پشت ایفون گفت و قبل از اینکه چانیول بتونه حرفی بزنه ایفون گذاشته شد.
_"پسره ی احمق"
چانیول گفت و رو به بقیه ادامه داد:"بیایین تو"
جمعیت با تردید و کنجکاوی وارد ساختمون شدند اما به محض ورود به سالن بعضی ها با بوی وحشتناکی که توی کل خونه پر شده بود با چندش دستشون رو جلوی دماغشون گرفتند و چهیونگ درحالی که با چندش به اشغال ها و لباس های کثیفی که توی کل خونه ریخته بود نگاه میکرد گفت:"اینجا طویلس؟"
چانیول چشمهاشو توی حدقه چرخوند و فریاد زد:"بکهیون...بیون بکهیون!"
بعد از چند لحظه پسرک لاغر اندام و بهم ریخته ای که عینگ گرد و بزرگی روی چشمهاش داشت و موهای سیاه و نسبتا بلندش بهم ریخته بود با تعجب سرش رو از یکی از اتاق ها بیرون زد:"عه تویی؟...فکر کردم پیکه!"
بکهیون گفت اما با دیدن جمعیتی که همراه با چانیول بودند با تعجب بیشتری کامل از اتاق بیرون اومد:"یا...چی شده اینهمه آدم با خودت اوردی؟"
بکهیون درحالی گفت که حالا میشد گرمکن ورزشی زرد رنگی که روش لک های کوچیک و بزرگ غذا بود رو دید.
_"یه اتفاق عجیبی برام افتاده که اینا گفتن فقط تو میتونی حلش کنی!"
بکهیون با همون نگاه متعجب و چشمهایی که با عینک درشت تر بنظر میرسد به سمتشون قدم برداشت و درحالی که حضار رو از نظر گذروند بهشون سلام کرد و چشمهاش دقیقا روی چهیونگ میخ شد.
خنده ی خجالت زده ای کرد و موهای بهم ریخته اش رو با کف دستش مرتب کرد:"یا...باید میگفتی یه خانوم خوشگل باهاته"
بکهیون گفت و مقابل چهیونگ ایستاد و دستش رو جلوش دراز کرد:"بیون بکهیون هستم...پرفسور فیزیک! و شما؟"
چانیول نچی کرد و دست بکهیون رو پس زد:"ایشون خانومیه که ادعا میکنه توی زمان سفر کرده!"
_"چی؟"
بکهیون با تعجب گفت و به چهیونگ خیره شد...

Butterflys with one wing can't fly...Where stories live. Discover now