پارت نهم

151 13 126
                                    

پلكاشو به آرومى از هم فاصله داد و كمى طول كشيد تا موقعيت اطرافشو درک كنه.
با يادآورى ديشب لبشو گزيد و سعى كرد از جاش بلند شه اما دستاى حلقه شده ى دور كمرش، اين اجازه رو بهش نميدادن...

به آرومى چرخيد و نگاهشو به پسرى كه چشماشو بسته بود داد.
نور آفتاب از پرده عبور كرده و بود و پرتوهاشو رو صورت تمين انداخته بود و اين باعث چند برابر شدن زيباييش ميشد، طوريكه مينهو با ديدن اين صحنه به داشتن همچين موجود پرستيدنى اى دركنارش به خودش افتخار ميكرد

مسخ شده خودشو به تمين نزديك تر كرد...تنهاچيزى كه بنظر ميرسيد اين بود كه كارهاش دست خودش نبود...انگار قلبش بجاى مغزش كنترل اندام هاى بدنش رو به عهده گرفته بود يا شايد هم یک طناب نامرئى اون رو به سمت پسر خوابيده ميكشوند!
دستشو به آرومى بلند كرد و تره اى از موهاى تمين رو كه رو صورتش ريخته شده بود رو كنار زد.

چند دقيقه نگاه خيره شو به پسر خوابيده داد. صورت فرشته مانندش لبخند رو لبهاش بوجود آورد...با ديدن نقطه سياهى روى دماغش، لبخندشو عميق تر كرد و همينكه خواست دستشو به سمت خالى كه روى بينيش بود ببره، با صدايى كه شنيد وحشت كرد

"ميدونى زل زدن به كسى كه خوابه ممكنه چه عواقبى به همراه داشته باشه؟"

باشنيدن صداى تمين ، وحشت زده دستشو عقب كشيد و خودشو به سمت عقب برد تا از بغلش بيرون بياد اما تمين بدون اينكه اجازه بده مينهو ازش دور تر بمونه ، خودشو به سمت پسر  ترسيده نزديك كرد.
مينهو سعى داشت تپش قلبش رو كنترل كنه و استرسشو نشون نده.
درهمين حين تلاش ميكرد تا با قورت دادن پشت سرهم آب دهنش ، گلوش تر بمونه و تبديل به كوير خشك و بى آب نشه!

تمين از اين فرصت استفاده كرد و به پهلو دراز كشيد و سرشو به دستش تكيه داد و با نگاهش به مينهوى دست پاچه شده خيره شد
نيشخندى زد و پرسيد"هوم؟ جوابمو ندادى."

مينهو براى هزارمين بار بزاقشو قورت داد و تمام تلاششو كرد تو صداش پشيمونى مشهود باشه...نه از روى ضعف بلكه بخاطر اينكه فكر ميكرد با اينكارش تمين رو از خواب بيدار كرده و حالا يه عذاب وجدان لعنتى به جونش افتاده بود!"نميخواستم بيدارت كنم"
"اما كردى"
مينهو لبخند آرومى زد "متأسفم..من ميرم بيرون توام اگه ميخ"

وقتى تمين رو ديد كه روش خيمه زده ، لال شد و بجاش جنبش سريع جريان خون توى رگهاشو حس ميكرد

"چرا اينقدر معذبى؟؟"

مينهو با چشماى درشتش به تمينى كه سرشو نزديك تر مياورد نگاه كرده بود "دارم تمام تلاشمو ميكنم تا خجالت لعنتيتو بزارى كنار اونوقت تو با هرنزديكى اى از سمتم عين دخترا هل ميكنى!!"
"خب...خب چون..."

DEVILWhere stories live. Discover now