پارت سوم

231 50 122
                                    

الان دقيقا يك ساعته كه به پسر خوابيده خيره شده و درحال بررسى اجزاى صورتشه.
سرشو نزديك تر برد و به مژه هاى بلندش نگاه كرد، پايين تر اومد و دراخر به لب هاى گرد و وسوسه انگيزش رسيد.
دوست داشت اون پسرو به عمارتش بياره اما ميترسيد دشمناش بفهمن و بلايى سرش بيارن پس ترجيح ميداد مثل اين چندسال بازهم همينجا بمونه و از دور حواسش بهش باشه.

ياد حرف هاى اونيو افتاد باعث شد يكم،اره فقط يكم بترسه.درسته كسى جرئت نداشت به چيزايى كه ماله اونه چشم داشته باشه اما اينوهم خوب ميدونست عموى مرموزش، توهيچ كارى تأمل نميكنه و اگه بخواد طبق برنامه هاش پيش بره، صد درصد جنگى بين عمو و برادر زاده صورت ميگيره و اون موقع است كه دويل كنترلشو براى نجات دادن پسرى به اسم چويى مينهو از دست بده و به مبارزه كردن با رئيس گروهشون بپردازه.

وقتى حس كرد مينهو داره بيدار ميشه به كاناپه تكيه داد و منتظر شد تا چشم هاشو باز كنه.

با برخورد پرتوهاى نور به صورتش،چشماشو باز كرد و اولين نفرى كه ديد همون پسره تمين بود كه روى كاناپه تك نفره اى كه كنار تختش بود، نشسته
"صبح بخير"
روى تخت نشست و با صداى دورگه جوابشو داد. از جاش بلند شد تا به طرف سرويس بهداشتى بره و لبخند روى لب هاى تمين يا بهتره اينطورى بگيم، دويل رو نديد!
از دسشويى بيرون اومد و تمين منتظرش ايستاده بود. با تعجب پرسيد "چيزى شده؟"
"يچيز بخور ميخوايم بريم بيرون"
"كجا؟"
"بهت اجازه ندادم سوال بپرسى. فقط كارى كه ميگمو انجام بده."
تمين به طرف در رفتو بازش كرد. مينهوهم پشت سرش شروع كرد به دراوردن اداى تمين كه همون لحظه برگشت و مينهو رو ديد.
يكى از ابروهاشو بالا انداخت و دست به سينه بهش خيره شد
"خــب داشتى اداى منو درمياوردى؟ ادامه بده چرا خشكت زده"
مينهو كه استرس گرفته بود، ناخواسته لب پايينيشو تو دهنش برد و دندوناشو روش فشار داد. فكر نميكرد پسر روبه روش اينطورى باهاش رفتار كنه.
دوست داشت از خجالت كف اتاق به دو نيمه تقسيم بشه و اون بتونه بره داخلش. اما با ياداورى اينكه دستياره نزديك دويله، به خودش گفت طبيعيه اينقدر اخلاقش گوه باشه دقيقا مثل رئيسش!

تمين با ديدن اين صحنه اخمى كرد و به پسر روبه روش تشر زد
"كنديشون بسه ديگه" مينهو با صداى عصبى دوباره ى تمين به خودش اومد و باچشماى درشتش بهش نگاه كرد و با تعجب جوابشو داد "بله؟"
"بجاى اينكه بترسيو بيفتى به جون اون بيچاره ها جوابمو بده. به چه حقى ادامو دراوردى چويى مينهو؟" مينهو من من كرد اما نتونست جوابى پيدا كنه.
تمين ميدونست دليل عصبى شدنش بخاطر ادا درآوردن اون پسر نيست.
درواقع اون داشت مقاومتشو براى كنترل كردن خودش كه لبهاى خوش فرم پسر چشم درشت روبه روشو نبوسه از دست ميداد. واسه همين سرش داد زده بود.
"ببخشيد"
با شنيدن صداى اروم مينهو پوفى كشيد "برو غذاتو بخور بعدش اماده شو"
"قراره كجا بريم؟" تمين ميدونست اگه جوابشو نده اونقدر سوال ميپرسه تا بالاخره به اون چيزى كه ميخواد برسه. ناچارا جوابشو داد.
"ميريم خريد"
مينهو تعجب كرد"خريد؟"
"اره دويل قراره تورو به عنوان فرستاده خودش به ديدار بعدى بفرسته و خب نيازه تا لباس جديد بگيرى" دروغ گفته بود. عمرا اگه ميذاشت اون دوباره واسه بستن قرار داد ها بره.
"اما من هنوز چند دست لباس نو..." حدسشو ميزد كه  مينهو بخواد همچين چيزيو بگه. از همين ميترسيد كه خواستشو رد كنه.
"روحرفم حرف نزن"
تمين وسط حرفش پريد و با لحن حرصى تقريبا داد زد! اون پسر نميفهميد؟
تمين سعى داشت روزشو با اون بگذرونه و بهش نزديك تر بشه. دوست شدن با اون پسر كه عيب نداشت داشت؟
دوست داشت باهاش به خريد بره تا با اين بهونه بتونه با سلايقش اشنا بشه. چويى مينهو خنگ تر از اونى بود كه بخواد احساسات تمين رو درك كنه. پس دوستى با اون نميتونست حس واقعيشو لو بده.
ازكجا معلوم؟ شايد مينهو دلشو به پسر مهربون و درعين حال بداخلاق روبه روش بده. اخلاق تمين يه پارادوكس بود...مهربونى كه بداخلاقه.

DEVILWhere stories live. Discover now