پارت دوازدهم

91 10 63
                                    

چشمهای خواب آلودشو که با انگشت‌های گرم خورشید نوازش داده میشد رو به سختی باز کرد و با گیجی به اطرافش نگاه کرد.

بلند شد و روی تخت نشست و بعد از کش و قوس دادن به بدن کوفته اش ، شروع کرد به مرتب کردن موهای پخش و پلا شده ای که به هرطرف جا خوش کرده بودن.

چشماشو مالید و بعد از نگاه کردن به ساعت ؛ یادش اومد که تمین به سفر رفته و برای مدتی تنهاش گذاشته.
همینکه واقعیت عین پتک به مغزش کوبیده شد ؛ وا رفته روی تخت دراز کشید و به سقف اتاق زل زد.

همش چند ساعت از رفتن تمین گذشته بود اما مینهو به خوبی جای خالیش رو حس میکرد.
زیاده روی بود اگه ميگفت از همین الان دل تنگش شده اما حقیقت محضی بود که به قلبش ؛ چنگ مینداخت!!

ميدونست غصه خوردن و ابراز دلتنگی کاری رو پیش نمی‌بره بخاطرهمین کنار لبه ی تخت نشست و وقتی پاهاش سطح گرم پارکت رو لمس کرد ؛ لبخند محوی روی لبش بوجود اومد.

از جاش بلند شد و تصمیم گرفت صبحش رو با گرفتن دوش صبحگاهی شروع کنه.

دوش پانزده دقیقه ایش خیلی زود پایان یافت و درحالیکه حوله ای رو دور کمرش گره زده بود ، با بالاتنه ی برهنه از حمام خارج شد ، به سمت ميز توالتی که گوشه اتاق قرار داشت حرکت کرد و روبه روش ايستاد.

نگاهشو به آینه داد و با ديدن کبودی هایی که روی تنش حکاکی شده بود ؛ یاد شب شگفت انگیزِ شب گذشته افتاد‌.

قطره های آب روی موهاش غلت میخوردن و از نوک موهاش روی گردنش میلغزیدن و کم کم کل راستای بدنش رو فتح میکردن...
نور خورشید روی بدن نسبتا عضله ایش افتاده بود و صحنه ای رو بوجود آورده بود که تمین رو دراون لحظه برای خيره نگاه کردن به بدن معشوقه اش می‌طلبید.

با حوله کوچیکی که توی دستش داشت شروع کرد به خشک کردن موهای خیسش.
بعد از اینکه نم موهاش گرفته شد ؛ حوله رو داخل سبد لباس ها پرت کرد و به سمت کشوی لباس هاش رفت تا خودش رو بپوشونه‌.

کشوی لباس زیرهاش رو که باز کرد ؛ متوجه برگه ای شد که دقیقا روی باکسر مشکی رنگش قرار گرفته بود.

با کنجکاوی کاغذ رو برداشت و وقتی بازش کرد ؛ با ديدن دست خط تمین پوزخند متعجبی زد و شروع کرد به خوندن متنی که با زیبایی روی برگه نوشته شده بود.

[صبحت بخیر مینهوی من !
دیشب شب فوق العاده ای برای هردومون بود.
صبح ، موقع رفتن ، خودم بیدارت نکردم چون دیر خوابیده بودی بخاطر همین میخواستم بیشتر استراحت کنی.
تواین چند روزی که من نیستم حواست به خودت و تن باشه... میدونم سخته اما مجبوری کیم جونگهیون رو تحمل کنی چون کلی بهش سفارش کردم که چشم ازت بر نداره..
خوب غذا بخور و با کسی صمیمی نشو و یادت نره که همیشه به من فکر کنی. وقتی رسیدم باهات تماس میگیرم.
از طرف تمینِ تو ]

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 29, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

DEVILWhere stories live. Discover now