پارت هفتم

158 15 115
                                    

ميدونست يچيزى اين وسط درست نيست! نگاه هاى امشب جينكى به مينهو عادى نبود و خب تمين بايد احمق ميبود كه نتونه متوجه بشه!
عصبى پاشو روى اون يكى پاش انداخت و نگاه حرصيش رو به مرد روبه روش داد..
اون به اين جايگاه نرسيده بود تا اجازه بده ديگران به راحتى دورش بزنن.

"از همون اول وقتى پاتو گذاشتى عمارتم و بهم گفتى اونو بيارم پيش خودم....از همون موقع بايد متوجه تقشه ات ميشدم!! دست كم گرفتمت لى جينكى"

جينكى پوزخند زد "تو هيچوقت نميتونى كارهاى منو پيش بينى كنى"
چشماشو توكاسه چرخوند. چرا نميتونست يك روز بدون دعوا افتادن با عموش بگذرونه!؟؟
"قصدت چيه؟"
"متوجه نميشم"
تمين تن صداشو بالاتر برد "ميشـى! توئه لعنتى خيلى خوب متوجه حرفام ميشى.."
"تو مينهو رو دوست دارى منم ميخواستم اين فرصتو بهت بدم تا بهش نزديك تر بشى. " جينكى چشماشو گرد كرد و پرسيد
"كار بدى كردم؟؟"

تمين تمام نفرتش رو توى چشماش ريخت و نگاهشو  به چشماى جينكى تغيير داد. از گفتن حرفى كه ميخواست بزنه متنفر بود اما بايد به زبون مياورد. ديگه نميتونست تحمل كنه..
"ميخواستى به من فرصت بدى يا به خودت؟؟؟"

همين جمله كافى بود تا احساس سرما كنه و خشكش بزنه! مگه همين نبود؟؟ پس چرا حالا بدنش از ترس اينكه تمين فهميده باشه ميلرزيد؟
دست هاشو مشت كرد.. قرار نبود تمين متوجه بشه اون نبايد حالا حالا ها متوجه چيزى ميشد! حداقل نه به اين زودى...

اونقدر در افكارش غرق شده بود كه صداى پاشنه كفش تمين رو كه با عصبانيت به سمت ميزش نزديك تر ميشد رو نشنيد
به خودش كه اومد متوجه شد يقه لباسش اسير دستاى برادر زاده اش شده و صورت تمين كه از عصبانيت به سرخى ميزد دقيقا روبه روش قرار گرفته
"توووو..."

فرياد تمين توى سرش ميپيچيد اما اون كوچكترين واكنشى از خودش نشون نميداد... تمين وقتى سكوت جينكى رو ديد فشار دستاشو بيشتر كرد و ادامه داد
"با من بازى نكن اونيو..پشيمونت ميكنم!"
با اينكه بخاطر فشار دستاى تمين اذيت ميشد اما مثل هميشه با خونسردى جوابش رو داد
"چرا بايد باهات بازى كنم؟؟"

به خوبى ميدونست اين عادت هميشگيش ، خونسرد بودنش؛  مثل بنزين رو آتيش خشم تمين عمل ميكنه.. ميدونست احتمال داره كه تمين بلايى سرش بياره اما اون بايد خودشو قوى و سرسخت و بى توجه نشون ميداد! به هرحال اون كسيه كه تمين رو بزرگ كرده...

"نزديكش بشى ميكشت اونيو...برام مهم نيست عموم باشى يا هر كسِ ديگه اى! "
ذهنش به سمت خاطرات قديمى كشيده شد! درسته..ممكن بود تمين بكشتش.
چند سال پيش، پدرشو بخاطر دزديدن معشوقه اش كشت. حالا اون خاطرات قرار بود يك باره ديگه تكرار بشه؟؟

DEVILDove le storie prendono vita. Scoprilo ora