پارت دهم

94 12 81
                                    

فلش بك:

سئول _ 2007 / عمارت لى جونگشين (پدر تمين)

با شنيدن صداى جيغ و فرياد خودشو به طبقه بالا رسوند و با عجله درو باز كرد
تمين گوشه اتاق نشسه بود و سرشو بين دستاش گرفته بود زير لب كلمه بابا رو زمزمه ميكرد
جينكي مسير نگاهشو دنبال كرد و با ديدن جنازه برادرش، شوکه شده؛ هينى كشيد.
"ت...تميين"

تمين با ديدنش ، به سرعت از جاش بلند شد و خودشو تو بغل جينكى انداخت "ع..عمووو...عمو جينكى"
درمونده تن لرزون تمين رو به خودش فشار داد و رو زانوهاش نشست و به آرومى لب زد
"آروم باش...هـــى بهت ميگم آروم باش"

تمين چطور ميتونست آروم باشه؟؟
از سر پدرش خون ميومد..جينكى چطور ازش ميخواست آروم باشه؟! نفسش به سختی بالا میومد و با لب های لرزون به کت جینکی چنگ زد و زمزمه وار گفت "ب...بابا..من..من.."

جينكى ، تمين رو از خودش جدا كرد و اشكاى پسر كوچيكترو پاك كرد
"چيشده تمين؟؟ واسم تعريف كن. چه بلايى سر بابات اومده؟"
تمين با هق هق جواب داد
"اون..اون..لباسا..مو دراورده بود..من...من ترسيدم"

جينكى اجازه نداد بیشتر از این ادامه بده و با قلب دردمندش ، دوباره تمينو تو بغلش گرفت و با ناراحتی گفت "هيشش اروم باش عزيزم...تموم شد"

میون گريه هاش ؛ انگار ياد يچيزى افتاد و وحشت زده خودشو از بغل جينكى بيرون كشيد. با چشماى وحشت زده پرسيد
"منو ميكشن؟؟ بابا كه نمرده؟؟ مرده؟؟ عمو نجاتم بدههه پ..پليسا بفهمن منو ميكشن"

جينكى بغض كرد ... چرا يهويى اين اتفاق افتاده بود؟
"منو ميكشنن...من قاتلم.. اونا بفهمن منو ميكشن..عمووو..عمو نميخوام بميرم".
يه قطره اشك از چشماش رو گونه اش افتاد و واسه اینکه خیال برادر زاده ی معصومش رو راحت کنه با مهربونی جواب داد "نميذارم پليسا متوجه بشن قول ميدم..تمين منو نگاه كن"
جينكى صورت تمينو بين دوتا دستش گرفت و مروارید های روی گونه اشو پاک کرد "اروم باش خب؟ نميذارم پليسا بفهمن... نميذارم بلايى سرت بياد "

تمين دوست داشت به حرف عموش اعتماد کنه پس آروم سرشو تكون داد و جينكى بغضشو آزاد كرد و اينبار پسر ده ساله رو محكم تر تو آغوشش فشرد و بوسه هاى پى در پى اش رو روى موهاى نرم پسرک گريون نشوند

**

بعد از اينكه موبايلشو تو جيبش گذاشت ، به تمينى كه هنوز درحال گريه كردن بود و بدن كوچيكش ميلرزيد نگاه كرد.

با قدم هاى اروم به سمتش قدم برداشت و جلوى پاش زانو زد و شونه هاى لرزونشو بين دستاش گرفت

DEVILDonde viven las historias. Descúbrelo ahora