❤︎ 𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥 ❤︎

3.1K 689 94
                                    

هیون سریع تهیونگ رو بالا کشید و دقیقا لحظه‌ای که خواست، دست جونگکوک رو بگیره، طناب پاره شد و به سمت پایین سقوط کرد.
با وحشت اسم جونگکوک رو صدا زد.
لحظه آخر موفق شده
دستش رو بگیره و مانع از سقوطش بشه!

تهیونگ با ترس و استرس گوشه هلیکوپتر کز کرده بود و کیفش رو توی سینش فشار می‌داد.

- گرفتمت جونگکوک، گرفتمت... می‌تونی خودتو بکشی بالا؟

به سختی دست دیگه‌ش رو به کنار در رسوند و ھیون با فشاری تنش رو تا کمر داخل کشید.

برای اولین بار ترسیده بود. نفس نفس می‌زد و ضربان قلبش بالا رفته بود.
اگر یک ثانیه دیرتر ھیون دستش رو می‌گرفت، احتمالاً الان یک جایی بین سنگ‌ھا افتاده بود و نمی‌تونست برای بار آخر پدر و مادر عزیزش رو در جشن چیلا ھمراھی کنه.

ھیون به سرعت به سمت جایگاه مخصوص خودش رفت.
جونگکوک چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد بلکه ضربان تند قلبش کمی آروم بگیره.

بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد و روی صندلی مخصوصش نشست و هدایت هلیکوپتر رو به دست گرفت.

***

با حس ایستادن هلیکوپتر روی زمین، چشم‌هاش رو که در تمام طول مسیر بهم می‌فشردشون رو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت.

هیون بعد از اعلام وضعیت آخر، موتور اصلی رو در حالت آزاد قرار داد.
نیم نگاهی به جونگکوک‌ انداخت.
با اخم غلیظی که روی پیشونیش دید آب دهانش رو آهسته قورت داد و به سمت پسری که از ترس و شوک گوشه کابین نشسته بود، برگشت.
کمتر مواقعی رو به یاد داشت که جونگکوک رو عصبی و یا با اخم غلیظ دیده باشه!
اون خلبان ماهر، جز خوش برخوردترین افرادی بود که توی پایگاه دیده بود.

لب‌هاش ذو با زبونش تر کرد و رو به تهیونگ لب زد:
_ هی... خوبی پسر؟!

تیم پزشکی‌ای شامل یک پرستار و دکتر سریعاً خودشون رو به در کابین رسوندن تا اگر فردی صدمه دیده دست به کار بشن.

تهیونگ به تکون داد سرش اکتفا کرد.
هیون در کابین رو باز کرد و آهسته پیاده شد و به پزشک و پرستار اطلاع سالم بودن فرد رو داد.

نفسش رو آزاد کرد. لحظات استرس‌زایی رو گذرونده بود. فکر این‌که اگر دست جونگکوک رو نگرفته بود احتمالاً الان باید جنازش رو از بین دره خارج می‌کرد، توی ذهنش رژه می‌رفت.
به سمت تهیونگ برگشت:
_ می‌تونی بیای پایین؟

و تهیونگ دوباره سری تکون داد.

هیون نگاه دیگه‌ای بهش انداخت و بدون گفتن حرفی دیگه‌ای راهش رو کج کرد و به سمت نیروهای امدادگر حرکت کرد تا گزارش بده.

.....

تهیونگ آب دهانش رو قورت داد و دست لرزونش رو به در کابین تکیه زد و آهسته پایین پرید.
زیر چشمی به خلبانی که جونش رو نجات داده بود و اون در عوض جون فرد رو به خطر انداخته بود، نگاه کرد.
دوست داشت حرفی بزنه و تشکر کنه اما دهانش همراه ذهنش قفل شده بود.
چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و قدمی برداشت و سعی کرد با کشیدن نفس‌های عمیق، ضربان قلبش رو آروم کنه.
سرش رو به طرفین تکون داد و کیفش رو بیشتر توی بغلش فشرد.
اون کولی و اون کوزه داخلش از جونش ھم مهمتر بود.
با فکر این‌که حتما تا الان حسابی خانواده رو نگران کرده و بی خبر پا به کشور غریب گذاشته، نفس لرزونی کشید.
موقعی که به سئول رسیده بود از توی فرودگاه با خونه تماس گرفته بود و پیغامی برای مادرش حاوی این موضوع که به کره اومده تا آخرین درخواست مادربزرگش رو عملی کنه، گذاشته بود.
اگه می‌مرد چی؟
اگه نمی‌تونست کارش رو انجام بده چی؟
آروم قدم برمی‌داشت.
توی پاھاش ھیچ جونی برای حرکت احساس نمی‌کرد...
پلیس و نیروی امداد مردم رو متفرق کرده بودن.

𝗔𝗰𝗵𝗶𝗹𝗲𝗮 ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now