سال ۲۰۱۵میلادی. توکیو.ژاپنبا وسواس خاصی، برای بار سوم لباسشو توی آیینه قدی اتاقش بررسی کرد.
زبونشو روی لب هاش کشید و لبخند مستطیل شکلش توی آیینه نمایان شد.
نگاه آخرشو به اتاقش داد و دسته چمدون رو توی دست گرفت.
داشت برای تحصیل توی رشته پزشکی، به دانشگاه ملی سئول میرفت.
بالاخره بعد از یک سال تلاش شبانه روزی موفق شده بود که بورسیه تحصیلی بگیره!با فکر اینکه کمتر از چند ساعت دیگه جونگکوک رو میبینه و میتونه در آغوش بکشش، لبخندش پهن تر از قبل شد.
حسابی دلتنگ خلبان مهربون و دوست داشتنیش بود!
شش ماه از آخرین دیدارشون میگذشت.
حدود یک سال پیش بعد از اون شب رویایی توی جشن چیلا، زمانی که به ژاپن برگشت و با کمبود وجود پر از امنیت جونگکوک مواجه شد، فهمید که راهشو برای ادامه زندگی پیدا کرده!
و اون راه بودن کنار جونگکوک بود...
دردسر های زیادی با پدرش داشت، با مشکلات و دعواهای خانوادگی زیادی رو به رو شد!وقتی پدرش فهمید که تنها پسرش، دلباخته هم جنس خودش شده مصلما نتونسته بود اون موضوع رو هضم کنه!
هفته ها تهیونگ رو توی اتاقش حبس کرده بود و تمام وسایل ارتباطی شو ازش گرفته بود!
در واقع تهیونگ از مادرش ممنون بود که با صحبت هایی که با پدرش کرد، حداقل گوشیشو بهش پس دادن و بعد از چندین هفته موفق شد با جونگکوک تماس بگیره!
مرد خلبان با شنیدن صدای آروم گریه های نرم و لطیف پسری که ماه ها بود دلشو برده بود، صبر رو جایز ندونست و بعد از دو هفته به ژاپن رفت!
تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که پدرش چطور با دیدن جونگکوک، کمی از تصمیم پسرش راضی شد!
حتی نمیدونست پدرش و جونگکوک چه مکالماتی باهم داشتن!
اما دیگه هیچکدوم از اینها مهم نبود!
مهم این بود که تونسته بود پذیرش بهترین دانشگاه پزشکی رو بگیره و قولی که در نوجوانی به پدرش داده رو عملی کنه!
پدرش دیگه مخالفتی نکرد.. هرچند هنوزم مخالف بود.
تهیونگ میدونست تمام کوتاه اومدن های پدرش بخاطر صحبت های مداوم مادرشه.
مادر مهربونش از روز اول عشقش رو پذیرفته بود کلی راهنماییش کرده بود.
آهسته به سمت پله های انتهای راهرو رفت.
بادیگارد مخصوص پدرش، به سمتش اومد و کمکش کرد که چمدونشو از پله ها پایین بیاره.
رو به روی مادرش ایستاد.
YOU ARE READING
𝗔𝗰𝗵𝗶𝗹𝗲𝗮 ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙧𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚- 𝙨𝙡𝙞𝙘𝙚 𝙤𝙛 𝙡𝙞𝙛𝙚 یک عاشقانهی آرام... ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ برای من آچیلا فقط یه گل مقدس نبود! برای من آچیلا عطرِ تلخِ تنِ تو بود که توی آغوشم تبدیل به آرامش میشد. توی شیرینی آغوشت، من کسی بودم که معتاد بوی تلخت شد؛ حالا ب...