Dark case

143 49 102
                                    

*ترجمه اسم چپتر : کیس دارک... اگ بگم پرونده تاریک ی کم بی معنی نمیشه؟:|*

خودش رو روی مبل راحتی پرت کرد. با کج کردن گردن دردناکش و چسبوندن سرش به پشتی مبل سعی کرد از درد شدید گردنش کم کنه. البته که متوجه حضور پسر دوم که روی مبل رو به روش با لیوان مشروب توی دستش پوزخند زنان داشت نگاهش میکرد هم شده بود.


پسر : روز اولت چطور بود؟

بک : تخمی؟تخمی!

لیوان مشروب رو به دهنش نزدیک کرد.

پسر : راجب زندگیت نپرسیدم بک. راجب امروزت پرسیدم.

بک و پسر هردو لبخند ملیحی زدن.

بک : هیچ فرقی نداره راجب کدوم بپرسی. زندگی من مجموعه ای از روزهای تخمیه که تا روز مرگم همراهم میان.هورا! چه هیجان انگیز!

پسر اینبار خنده اش بلند تر شد.

پسر : حالا روزت چطور بود؟

بک : کل روز فقط داشتم توی کامپیوتر دنبال پرونده های قبلی سری A میگشتم. بهم نگفته بودی اینقدر سخت و غیر قابل حلن. البته بیا نگاه های چندش الفاهاروهم فاکتور بگیریم.

پسر : تو که به هر نوع نگاهی عادت داری.

حرف پسر توی گوشاش انعکاس پیدا میکرد. دردناک و طولانی! بک دندوناش رو روی هم سابید. گه گاهی واقعا نمیفهمید چرا باید این ادم رو تحمل کنه.

پسر زیر چشمی بک رو زیر نظر گرفت. متوجه شد حرفش بک رو بدجور عصبانی کرده. بک از روی مبل بلند شد و با اخم از کنار پسر رد شد.

زیاده روی کرده بود؟ پسر دست بک رو گرفت. با کشیدن دست بک، پسرکوچولوش رو مثل یه عروسک توی بغلش اسیر کرد و اون رو روی پاهاش نشوند.

بک کمی تکون خورد تا رو روی پای مرد بزرگتر راحت تر بشینه. مرد دستاشو دور بک حلقه کرد و بدون اینک سیگارش رو از روی لب هاش برداره دودش رو توی صورت بک خالی کرد.

پسر : میدونی که من دوستت دارم بک.

بک : میدونم ددی.

مرد سرش رو توی گردن بک برد و بو کشید. سر بک هم اروم روی شونه مرد خزید. جز این مرد هیچ کس دیگه ای رو نداشت.

پسر : قرص هات رو خوردی؟

بک : اره سر تایم!

پسر : باید خیلی مراقبشون باشی. همیشه ازشون داشته باش. مخصوصا اون مشکیا. حتی اگه بقیه رو نداری، اون مشکیه باید همراهت باشه.

بک اروم با انگشتر توی انگشتش که در نگاه اول یه انگشتر ساده بود، ور میرفت. هفت بار روی انگشترش میزد، نگین مشکی رنگش باز میشد و قرص مشکی رنگ داخلش، خودنمایی میکرد. بجز انگشترش، گردنبده توی گردنش هم توش قرص بود. توی کیفش هم سه تا جعبه قرص داشت. همیشه همراهش بودن. مثل یه تیکه ای از بدنش شده بودن!

black hat Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora