در طول راه در حال گوش کردن به موزیک بود و نمیخواست به چیزی فکر کنه.. میترسید نظرش عوض شه و تصمیمش برگرده..زین حتی نمیدونست این کاری که داره میکنه برای لجبازی با هریه یا واقعا ترجیح زندگیش همینه !
اون با مادرش حرف زده بود و میخواست برگرده خونه.. میخواست بگه که دیگه چیزی میشه که اونا میخوان .. با کسی ازدواج میکنه که خانواده اش قبول داشته باشن..
میدونین زین کسی نبود که به راحتی شکست رو قبول کنه.. اون حتی وقتی از خونه بیرون انداخته شد سعی کرد زندگیش و بسازه .. اما الان؟ به نظرش دلیلی برای ساختن زندگی نداره.. پس شکست و قبول کرد و برگشت..
ترجیح داد بجای اینکه به هری و کاری که کرد فکر کنه و از درون داغون بشه ، برگرده پیش خانواده اش .. شاید اونجا بتونه دوباره آرامش و به دست بیاره..
زین نمیخواست فکر کنه این تصمیم درستی هست یا نه چون فقط داشت انجامش میداد و به بعدش فکر نمیکرد !
موتورش و جلوی در خونه ی قدیمی خانوادگیش پارک کرد و با کلیدش در و باز کرد..
موجی از خاطرات بچگیش اومد سراغش و بوی آشنای خونه به صورتش خورد..
صدای حرف زدن خواهراش و لج بازی هاشون لبخندی روی صورتش آورد ..
چند قدم جلو تر رفت و مادرش رو در حال درست کردن ناهار دید .. آروم و بی سر و صدا قدم برداشت و از پشت مادرش و بغل کرد و توی گردنش نفس کشید..
خیلی سریع چشمای هر دوشون خیس شد .. بعد چند سال دوری این برای هر دوشون زیادی سنگین بود..
تریشا : پسرم..
زین : خیلی دلم تنگ شده بود مامان..
تریشا : نمیدونم چی باعث شده برگردی ..اما خوشحالم که اومدی..
زین : نمیخوام در موردش حرف بزنم.. خواهش میکنم چیزی راجع به گذشته نگین..
چند دقیقه دیگه توی بغل هم موندن تا اینکه دنیا و ولیحا از سر و کولشون بالا رفتن..
حالا دور میز ناهار خوری کوچیک شون توی آشپزخونه نشسته بودن .. ولیحا از مشکلاتش با دختر فیس و افتاده ای توی مدرسه میگفت .. دنیا از کراشی که روی یکی از پسرای سال بالاییش داشت میگفت و حتی هیچ ایده ای نداشت که زین فقط با شنیدن این حرفا چقدر غیرتی میشه!
ولیحا : مامان کی غذا میخوریم ؟
تریشا : بابا میرسه بعدش همه باهم میخوریم
دنیا برای هزارمین بار داشت داداشش و بغل میکرد تا باورش شه پیششونه.. زین با شوخی کمی ازش فاصله گرفت و گفت : مث آب بینی میچسبی به آدم یکم نفس بده !
وقتی چند دقیقه با شوخی و خنده گذشت .. بقیه متوجه سکوت ولیحا شدن..
ولیحا : من میترسم