~ دیدن ~

566 99 83
                                    



سوم شخص _ هری

خسته و درمونده کنار گاری دستیش روی زمین خاکی دراز کشیده بود..

یکی از دستاش و روی پیشونیش گذاشته بود و با اون یکی دستش توی جاده ی ناهموار روستا سنگ پرتاب می‌کرد ..

بوی هندونه های له شده بینیش و پر کرده بود .. برعکس همیشه دیگه عاشق بوی هندونه نبود و این داشت حالش و بهم میزد..

دیگه چیزی داشت که بخواد از دست بده؟! حقیقتا نه..

بعد اون هوای سرد عجیب غریبی که سراغ روستا اومد و همه ی جوونه های هندونش یخ بستن ، فقط تونست یک سری رو ببره گلخونه و نجات بده.. همون چند تا جوونه قرار بود اجاره این ماه مزرعه ی کوچیک هندونه اشو تامین کنن...

ولی حالا حتی دیگه اونا رو هم نداره ..

انقدر سردرگم و گیج بود که بجز دراز کشیدن و خیره شدن به آسمون پر ابر اون روز هیچی دیگه ای به ذهنش نمیرسید...

اون ماشین لعنتی که به گاریش برخورد کرد و تموم هندونه هاشو له کرد خبر داشت که تمام زندگی هری به همین چند تا هندونه بستگی داره؟

کریس ، مردی که صاحب مزرعه بود و قرار بود امروز با هری ملاقات داشته باشه تا بخشی از پول اجاره رو بگیره... اون مرد خوبی بود .. بارها اجاره هایی که دیر پرداخت میشدن رو نادیده میگرفت و با هری مدارا می‌کرد .. ولی نه توی شرایطی که خودشم برای ازدواج پسرش به پول احتیاج داشته باشه..

هری جایی رو نداشت که بره ، اون از تمام زندگی و خانواده اش جدا شده بود و این زندگی رو انتخاب کرده بود.. شاید فکر کنین اون الان توی این موقعیت دوست داره دوباره برگرده به دنیای پر از ثروت خانواده ! ولی نه .. هری حتی بدبختی و بی پولی رو ترجیح میده به اون زندگی کوفتی تجملاتی...

بلخره دست از تماشای آسمون کشید و لباساش و تکون داد ... گاری له شده اشو گوشه ای انداخت و تیکه های هندونه رو روش انداخت...

سعی داشت بغض اشو نادیده بگیره... اون عاشق مزرعه اش بود... عاشق اتاق کوچیک و تخت فلزی و پر سر و صداش بود..عاشق مرغ و خروس هایی که هر روز صبح با سر و صدا هاشون بیدارش میکردن... عاشق بوی شیر و کره ای که هر روز جسیکا براش میاورد ...و هزار تا چیز دیگه..

جسیکا دختر خوبی بود ، حتی هری ازش خوشش میومد ولی اون ترجیح داد فقط با هری دوست باشه .. بعدا فهمید که جسیکا به دخترا گرایش داره و بعد کام اوتش باهم دیگه جشن گرفتن..

یه لحظه حس سرگیجه بهش دست داد و دوباره نشست روی زمین.. اون از صبح چیزی نخورده بود و حتما ضعف کرده بود..

یکی از هندونه ها که توش سالم تر مونده بود و برداشت و یه تیکه اشو گذاشت دهنش...

با توقف ماشینی که توی جاده بود توجهش جلب شد تا تازه وارد روستا رو ببینه ...

Zero point | zarry stylik |Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin