به قطره های محلول ضد عفونی کننده ای که از روی دستش چک چک میریختن توی یه ظرف فلزی نگاه کرد..دستایی رو دید که با دقت بدنش و بانداژ میکرد و جای زخم ها شو میپوشوند..
سرش و پایین انداخت و پوزخند زد..
زین : آخرین نفری که فکر میکردم یه موقع ممکنه من و از مرگ نجات بده تو بودی ..
زین رو به تئو گفت! پسری که یه بار وقتی توی دهکده بود باهاش سکس داشت .. و به طرز عجیبی جلوی بار پیداش کرده بود و حالا خونه اش بود..
تئو : خوشحالم که نجاتت دادم..
زین : اما نمیخواستم ..
تئو : اگه بخوای میتونم خودم بکشمت که به خواستت برسی!
زین با بیخیالی خندید و سرش و تکون داد..
زین : من همین الانم زنده نیستم تئو!
تئو آخرین چسب رو هم روی دست زین زد و از جاش بلند شد..
پرده ها رو زد کنار و نور کور کننده ای خونه رو پر کرد.. انگار که تا حالا هیچ چراغی توی این خونه روشن نبوده !
زین : زندگی خیلی عجیبه .. کی فکرش و میکرد من و تو دوباره باهم رو به رو شیم ؟ اونم تو همچین موقعیتی !
تئو : زندگی همین قدر عجیبه زین! این و وقتی فهمیدم که توی اخبار دیدمت.. و به خودم افتخار کردم با کسی سکس داشتم که حالا دوست پسر یکی از اعضای خانواده ی سلطنتیه!
تئو با لودگی خندید و به سر شونه ی زین زد و انگار انتظار داشت که زین هم با این حرف بخنده!
زین : آره من پسر خانواده ی سلطنتی رو بفاک دادم!
تئو وسیله هاش و از روی میز برداشت و توی آشپزخونه برد..
تئو : برای ناهار چی میخوری ؟
زین : هیچی
تئو : پیش من جای چس کردن نیست غذا باید بخوری
زین سرش و به پشتیه مبل تکیه داد و یه کوسن و بغل کرد..
زین : واقعا نمیتونم بخورم
تئو : دکترت بهم گفت برات سوپ درست کنم
زین : دکترم؟
تئو : آره فک کردی من خودم تنها تونستم جمعت کنم؟
دوستم و خبر کردم ..زین بیخیال به حرف تئو چشماش و بست تا یکم دیگه بخوابه.. مسکن هایی که خورده بود واقعا گیجش میکرد..
*****
به اطلاعات روی کاغذ نگاه کرد..
حالا کنار اسمش فامیلی جدیدی نشسته بود! مالیک!اون موفق شده بود فامیلی خانوادگی شو پاک کنه و حتی اسمش از شجرنامه سلطنتی خط بخوره..
برای هری اینا مهم نبود ، هیچی بجز زین مهم نبود..