~ پشیمانی ~

351 94 52
                                    



نور آفتابی که روی صورتش نشست باعث شد چشماش و باز کنه و با گیجی به اطرافش نگاه کنه..

چند بار پلک زد و موهاش و بالا زد..
توی یه ماشین بود ، تمام صندلی رو گِل های خشک شده پوشونده بود ..

به لباس هاش نگاه کرد که شبیه مال خودش نبود ، دستمال و کاسه ی آبی که پایین صندلی ماشین بود..

دیدن تمام اینا باعث شد تقریبا یادش بیاد ، اون پسری که الان روی صندلی جلو خوابش برده تمام شب مراقبش بوده.. هری با خودش فکر کرد شاید در مورد این پسر خیلی زود قضاوت کرده.. آره همینطور بود.. توی این دنیا کی به یه غریبه که هیچی ازش نمیدونه کمک میکنه؟

هری نمیدونست چطوری باید جبران کنه.. چون حتی پول آماده کردن یه صبحانه رو هم برای تشکر نداشت..

خیلی سرخورده و ناراحت شد وقتی یادش اومد واقعیت زندگیش چیه..

بین وسایل ماشین زین گشت تا یه کاغذ و خودکار پیدا کنه.. و چیزی برای تشکر یادداشت کنه..

سر خودکار و با دندونش جدا کرد و توی دهنش نگهش داشت..

کاغذ کوچیکی که توی دستش بود و روی داشبورد تکیه داد و نوشت : سلام زین.. ممنون که تمام شب ازم مراقبت کردی.. من در موردت زود قضاوت کردم و امیدوارم من و ببخشی.. هری

کاغذ و روی داشبورد گذاشت و با نگاه مختصری به چهره ی غرق در خواب پسر رو به روش ماشین و ترک کرد..

اون امروز نباید وقت و تلف میکرد و باید همه جا دنبال کار میگشت .. حتی شده از روستا بره دهکده های اطراف و بگرده.. اون این کار و میکرد..

با پیاده روی نسبتا طولانی ای که داشت به کلیسای کوچیک روستا رسید .. وسایل اندک شو که به نگهبان اونجا تحویل داده بود و برداشت.. اونا چند تا لباس ، قاب عکسش با جسیکا و کارت شناسایی و چند تا چیز دیگه بودن..

یه مقدار پول برای رفت و آمد ذخیره کرده بود.. سوار ماشینی شد که پشتش چند تا گاو و به روستای کناری میفرستاد.. اینجور ماشینا کرایه ی کمی میگرفتن و مسلما انتخاب هری بودن

با رسیدنش به نزدیک ترین دهکده پیاده شد و به اطرافش خوب نگاه کرد..
خب این دهکده خیلی متفاوت تر از جایی بود که هری زندگی میکرد و تقریبا داشت به سمت مدرن شدن پیش میرفت ..

مردم مشغول کار خودشون بودن .. خانم هایی که دور هم جمع شده بودن و در مورد کار های خنده دار بچه هاشون حرف میزدن.. مرد هایی که از سیاست شاکی بودن و ته حرف هاشون به نتیجه ای نمیرسیدن..
و بچه ها که بی خبر از همه جا مشغول دوچرخه سواری ، توپ بازی و دویدن بودن.. اینجا خیلی شلوغ تر و زنده تر از روستای خودش بود.. اما هری دنیای سرسبز و جنگلی اونجا رو با هیچ چیزی عوض نمیکرد.. قصدش این بود که بعد از جمع کردن مقداری پول دوباره برگرده به جایی که بوده..

Zero point | zarry stylik |Donde viven las historias. Descúbrelo ahora