پاییز ، فصل مورد علاقه ی هری نبود پس از تموم شدن این فصل خیلی خوشحال بود.
بعد از اینکه دوباره برگشتن به روستایی که قبلا بودن همه چیز براشون خیلی متفاوت پیش میرفت .اونا حالا یه باغ کوچیک خرمالو داشتن ، یه کلبه ی نقلی ولی تمیز و قشنگ وسط باغ شون ، یه موتور گازی برای رفت و آمد هاشون و البته بزرگ ترین چیزی که داشتن علاقه ی بین شون بود که هر روز بیشتر میشد!
کلبه شون جوری بود که پنجره ی بزرگش از یه طرف به سمت خیابون قرار میگرفت .. اونا جلوی اون پنجره میز بزرگی گذاشتن برای فروش محصولات باغ شون .. هر روز آدمای ره گذر اونجا توقف میکردن و خرمالو های تازه رو میخریدن..
اونا هر روز تجربه های جدید داشتن ، همیشه کارا رو باهم انجام میدادن که به یه نفر سختی بیشتری وارد نشه .. پختن غذاهای جدید و تجربه میکردن...برای راه های فروش بیشتر و موفقیت های بزرگ تر توی فروش میوه و تره بار تحقیق میکردن!
و حالا امشب ، زین تصمیم داشت برای شب تولد هری یه برنامه خاص ترتیب بده..
از ظهر هری رو به بهانه ی رفتن به شهر و خرید یک سری وسایل تنها گذاشته بود و الان که نزدیک های غروبه داره آخرین ریسه ها رو نصب میکنه..
کنار دریاچه ی مخفی خودشون یه چادر سفید درست کرده بود ، داخل چادر رو با کوسن های بزرگ و نرم و رنگی رنگی پر کرده بود .. دور تا دور این مکان رو با ریسه هایی که به درخت و بوته ها آویزون بودن نورانی کرده بود .. یه میز پایه کوتاه رو جلوی چادر گذاشته بود که روش غذاهای مورد علاقه ی هری و یه کیک با چهار تا شمع قرارداشت..
شامپاین و دو تا لیوان آخرین چیزایی بودن که روی میز گذاشت!دستاش و روی آتیشی که درست کرده بود گرم کرد و بخاطر حس گرماش لبخند زد..
موبایل شو درآورد تا به هری sms بده
دستاش از هیجان میلرزید وقتی داشت تایپ میکرد : هری ازت خواهش میکنم زودتر خودت و به دریاچه برسونی ، اینجا یه خرگوش به کمک ما احتیاج داره، لطفا یدونه پتو هم با خودت بیار تا دورش بپیچیم!
میدونست هری با خوندن این پیام نهایت سرعتش شو به کار میگیره تا یه خرگوش و نجات بده!
زین هدیه اشو از توی کوله پشتیش درآورد و روی میز گذاشت.. و منتظر هری نشست..
حدود ده دقیقه بعد صدای دویدن و نفس نفس زدن شخصی اومد .. قدم هاش آروم تر شد و در نهایت متوقف شد..
زین فهمید که هری اومده .. از پشت چادر درومد و سمت هری مبهوت و گیج حرکت کرد..
هری اصلا متوجه زین نشد .. اون غرق شده بود.. اصلا نفهمید داره اشک میریزه .. هری یادش اومده بود که آخرین تولدش وقتی بود که سیزده سالش بود ! تولدی که وقتی با یه پسر توی اتاق در حال بوسیدن گیرش آوردن همه چیز زندگیش عوض شد!