بین تمام نگرانی ها و دغدغه های زین یه چیزی یهو خودش و نشون داد.. اینکه ماشینش تا به ابد قرار نیست بنزین داشته باشه..زین تصمیم داشت دهکده های زیادی رو دنبال کار بگرده ولی با یادآوری اینکه پول بنزین و به اندازه کافی نداره تصمیم گرفت اولین دهکده توقف کنه..
ماشینش و جای خلوتی پارک کرد و سوییچ شو توی جیب شلوار اسپورت آدیداسش گذاشت..
تی شرت مشکی شو مرتب کرد و دستی به موهاش کشید..مسلما کسی نباید متوجه ماشینش میشد وگرنه کی بهش کار میداد؟.. با خودش خندید انگشت اشاره اش و گوشه ی لبش کشید..
قدم هاش و آهسته بر میداشت تا با فضای جدیدی که توش راه میره بیشتر آشنا بشه.. زینی که سالهای سال زندگی مدرنی داشته و توی رفاه کامل زندگی کرده ، حالا بعد ورشکستگی تصمیم گرفته بود بجای افسردگی و دلسرد شدن ، روی دیگه ای از زندگی رو تجربه کنه..
مسلما رشته ی تحصیلیش بکارش نمیومد و اون باید به هر کاری تن میداد تا زندگیش و بچرخونه.. و اوم ، زین با این موضوع مشکلی نداشت .. چون از وقتی نوجوون بود مستقل شدن و یاد گرفته بود..
پیرمردی که روی سنگ بزرگی کنار مسیر اصلی روستا نشسته بود توجه زین و جلب کرد.. سمتش با لبخند قدم برداشت و با انرژی زیادی بهش سلام کرد..
پیرمرد با لبخند شیرینی کلاه قهوه ای رنگش و برای زین بالا برد و گفت : سلام مرد جوان..
زین وقتی واکنش پیرمرد رو دید به خودش جرات داد که کنارش روی تخته سنگ بشینه..
کمی موهای گوشه ی سرش و خاروند و به پیرمرد نگاه کرد..
پیر مرد : از شهر اومدی؟
زین : اوم.. خب آره من از لندن اومدم..
پیرمرد : خوش بختم مرد.. اسم من مارکه..
زین دست مشت شده ی پیر مرد و دید .. سریع دستش و مشت کرد و به مال پیرمرد زد.. راه ارتباطی بامزه ای بود..
مارک خندید و کلاهش و روی سرش جا به جا کرد..
زین : من زینم.. یه دورگه ی آسیایی انگلیسی..
مارک : یه دورگه ی زیبا .. باید از پدر مادرت ممنون بود که باهم ازدواج کردن.
مارک چشمکی زد و خندید.. اما زین با یادآوری پدر مادرش فقط لبخند تلخی روی صورتش اومد و به فکر عوض کردن بحث افتاد..
زین : اوم خب مارک.. من دنبال کار میگردم و قراره توی دهکده زندگی کنم.. تو میتونی به من کمک کنی؟
مارک : چه کاری دوست داری انجام بدی؟
زین : هر کاری .. هرکاری فرقی نمیکنه..
زین با هیجان سر جاش جا به جا شد و به مارک نگاه کرد..
مارک سیبیل هاشو با انگشت اشاره اش خاروند.. اون داشت فکر میکرد که چه کاری برای این پسر مناسبه ..
با اینکه ماشین گرون قیمت پسر رو از دور دیده بود ، ولی یه چیزی توی چشمای زین بود که مارک و تشویق میکرد به این پسر کمک کنه..