~ حقیقت~

365 72 222
                                    



پسر چشم طلایی با آرامش خاصی نیمرو ها رو توی بشقاب گذاشت .. روش فلفل و نمک پاشید و روی میز کوچولوی خونه شون قرار داد..

میدونست دوست پسر خواب آلودش بعد بیدار شدن همیشه دنبال یه صبحونه ی گرم میگرده ..

توی فنجون برای خودش قهوه ریخت و گوشی شو دستش گرفت..

تیتر اخبار « روابط تجاری فرانسه و انگلیس وارد فاز جدیدی شده »

زین هیچ علاقه ای به سیاست و هر کوفتی که بهش مربوط میشد نداشت.. همیشه میدونست که سیاست مدارا اگر عوضی نبودن هیچ وقت سیاستمدار نمیشدن!

صدای کشیده شدن آروم پاهای پسر فرفری روی زمین  باعث شد زین موبایل شو کنار بذاره تا قیافه تازه از خواب بلند شده ی دوست پسرش و از دست نده!

از جاش بلند شد و کوالاشو بغل کرد..  چند دقیقه ای توی بغل هم بودن ، هری سرش و روی شونه ی زین تکیه داده بود .. اگر بیشتر از این توی این حالت میموند دوباره خوابش میبرد !
زین از روی گردنش شروع به بوسیدن موجود نرم توی بغلش کرد .. تا جایی که هری سرش و از شونه ی زین برداشت و با چشمای خمار غرق خوابش به چشمای جادو کننده ی زین زل زد..

هری : خدا خیلی روی چشمات وقت گذاشته..

زین جوری خندید که زبونش رفت پشت دندونش و گونه هاش جمع شد..

بوسه ی پر از حسی روی لپ پسر کوچولوش گذاشت و سمت میز هدایتش کرد..

زین : صبحونه ات و بخور .. امروز باهم میریم شهر هم خرید کنیم هم یه شام دو نفره ی عاشقانه داشته باشیم ..

هری آروم خندید و گفت : ما که همیشه دو نفره شام خوردیم عشقم..

زین : محض رضای فاک سر صبح یادم میندازی که چقدر توی دنیای دو نفره مون تنهاییم؟

حالت چهره ی هری تغییر کرد و با نگرانی به دوست پسرش نگاه کرد..

هری : ببخشید باشه؟؟ ما بجز همدیگه به هیچ کس دیگه ای نیاز نداریم..

زین : غذات و بخور بعدا حرف میزنیم ..

هری لباش و با ناراحتی بیرون داد و قاشق از دستش افتاد..

هری : اخمات و باز کن..

زین : صبحونه ات و بخور بچه

هری : تا باز نکنی چیزی نمیخورم

هری پاهاش و از زیر میز رد کرد و روی دیک زین گذاشت .. انگشت شستش و روش حرکت داد .. و حالا زینی که داشت مقاومت میکرد نخنده ، چهره ی دیدنی ای داشت..

هری فشار بیشتری وارد کرد و زین از خنده منفجر شد..

زین : شت.. خیلی.. خری..

هری ابرویی بخاطر موفق شدنش بالا انداخت و گفت : همینه که هست..

لقمه ی بزرگ تخم مرغ رو داخل دهنش گذاشت و دست به سینه به رد لبخند روی صورت دوست پسرش نگاه کرد..

Zero point | zarry stylik |Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang