~ پنهان کاری ~

365 76 182
                                    


نور آفتاب از لابه لای پرده ی اتاق روی بدن اون دو تا پسر افتاده بود..
پسرایی که شب قبل رو با بوسیدن هم سر کرده بودن..

چیزای سنگینی رو پشت سر گذاشتن تا بتونن الان آروم کنار هم بخوابن..
جوری که برخورد ته ریش زین به بینی پسر کوچیک تر باعث شه هری عطسه بزنه .. و دوباره خودش و توی بغل زین جمع کنه..

جوری که زین وقتی بوی موهای هری به مشامش میرسید و توی خواب لبخند میزد..

اونا آرامش الان شونو مدیون خودشون بودن نه هیچ کس دیگه ای..

زینی که از نوجوونی روی پاهای خودش بزرگ شد بدون هیچ پشتوانه ای و هری ای که... در واقع هیچکس و نداشت!

زین کم کم چشماش باز شد .. خیلی آروم و با احتیاط موهای بلند هری رو از روی گردنش کنار زد و بوسه ی نرمی اونجا گذاشت..

زین : فرشته ی زیبا..

حالا سرش لا به لای موهای موج دار و خرمایی هری بود .. و داشت به این فکر میکرد این پسر میتونه تنها دلیل زندگی کردنش باشه؟

اون هنوز مطمئن نبود چه حسی به هری داره ، هنوز نمیدونست چقدر دوسش داره ، تنها چیزی که میدونست این بود که دوست داشت کنارش باشه تا هر وقت که هری بخواد .. تا وقتی که چیز هایی مثل دروغ و خیانت بین شون فاصله نندازه!

هری چرخی زد و با همون چشمای بسته ی پف کرده اش ، لبخندی روی لبش اومد .. دو تا دستاش و دور گردن زین حلقه کرد و خودش و به زین چسبوند..

زین : نمیخوای بلند شی؟

هری : هوممممم .. نهههه..

بینی شو به تی شرت زین مالید و خمیازه کشید ..

زین : باید برم سوپر مارکت.. این مدت اصلا مثل آدم سر کار نبودم..

هری سری تکون داد و گفت : باشه برو منم کم کم میام

زین به آرومی از هری جدا شد .. پتو رو روی پسر مورد علاقش مرتب کرد و با عوض کردن شلوارکش به یه شلوار جین از پله ها رفت پایین..

مارک پر انرژی تر از همیشه با همسن و سال های خودش خوش و بش میکرد .. زین هم برای احترام پیششون رفت ..

وقتی که تنها شدن ، مارک دست دور شونه ی زین انداخت و گفت : حال هری چطوره ..

زین آشفته از اتفاق های دیشب سری تکون داد و گفت : فقط میتونم بگم خیلی شانس آوردیم.. اون اسمیت عوضی..

مارک انگشت اشاره اش رو به معنای هیس جلوی دهنش گرفت ..

مارک : اگر از اول میگفتی از هری خوشت میاد و باهاش ارتباط داری اصلا نمیذاشتم بره پیش اون کار کنه.. ولی هر دوتون انکار کردین..

زین : فکر نمیکنم دیگه دلش بخواد توی این دهکده بمونیم ..

مارک : این یعنی من و کتی رو تنها میذارین؟

Zero point | zarry stylik |Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang