ساعت هشت رو هم رد کرده بود که با صدایی به خودش امد کمی که به اطراف نگاه کرد چیزی پیدا نکرد دوباره به سمت پنجره برگشت ولی با حس دست کسی رو شونش سریع به سمت مخالف برگشت ولی با ندیدن کسی ترس کل وجودشو گرفت با وحشت داد زد اصلا کار خنده داری نیست لطفا خودتو نشون بده ولی خبری از کسی نبود.😈
دستشو به صورتش کشید و چشمان خیس اشکشو پاک کرد . بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت وسایلش رفت و تند تند همه چیز رو جمع میکرد و با دو از ساختمان محل کارش بیرون امد .
بعد از کلی نفس نفس زدن یادش امد که سوویچ ماشینش رو روی میزش جا گذاشته کمی اینپا و اونپا کرد و گفت مهم نیست پیاده میرم .
همینطور در حال قدم زدن بود که چشمش به زوج های خوشحال که خودشون رو برای ولنتاین اماده میکردن اوفتاد . رو به روی مغازه ای وایستاد که کسی بهش برخورد کرد و روی زمین اوفتاد و دست بندش از دستش درامد و بر روی زمین اوفتاد سریع ان را از روی زمین برداشت و از اونجا دور شد . روبه روی کافه ای وایستاد و به داخلش نگاه کرد . مثل همون موقعی که با کوک میومد خلوت بود . گوشه ترین صندلی ای رو که دید رفت و اونجا نشست و یه قهوه سفارش داد . کت کرم رنگشو روی صندلی بغلش گذاشت در حالی که به صفحه ی گوشیش نگاه میکرد به کل بلا هایی که این یک ماه به سرش اومده بود فکر میکرد .
اولش یک سفر دو نفر عاشقانه رفته بودن و کوک خیلی خوشحال بود البته تا وقتی که بهش زنگ نزده بودن . هنوز یک هفته دیگه قرار بود در اونجا باشن ولی با کوکی یک تماس عجیب گرفته شد . که اون خیلی هول کرد و گفت باید به کره برگردیم . وقتی هم برگشتیم کره تا از ماشین پیاده شد تصادف کرد و برای همیشه از پیشم رفت .
اون چه تماسی بود؟
اوم نکنه نامجون بود؟
اه نمیتونم بفهمم
اگه گوشیش سالم بود میتونستم بفهمم ولی اون تصادف همه چی رو ...
یهو با هیجان از روی صندلیش پرید و فریاد زد این یه تصادف ساختگی بود اون حتما زندس .
با خوشحالی مقداری پول روی میزش گذاشت و از کافه زد بیرون و به سمت خونش دوید .
پله ها رو تند تند بالا میرفت که یهو صدا ی فریاد صاحب خانه اش شنید که گفت : اروم وحشی .
سریع یک عذرخواهی تحویلش داد و در و خونه را با هیجان باز کرد و به تهیونگ زنگ زد .
تهیونگ با حالتی کسل جواب جیمین رو داد و گفت چی شده . جیمین که خیلی خوشحال بود با خوشحال داد زد و گفت تهیونگ ، کوکی زندس .
تهیونگ یهو تعجب کرد و گفت : چیی ؟
گفتم کوکیم زندس و از خوشحالی جیغ زد و تلفنو قطع کرد .■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
خوب فکر میکنید قراره چی بشهه😈😈
یه اسپویل کوچولو میکنم اصلا نمیتونید با اول داستان حدس بزنید قراره چی بشه
چون قراره کاملا متفاوت باشهه😈😈😈😂
خوب پس منتظر اتفاقات باحال و خیلییییی غیر متتظره باشیدنظر یادتون نرهه😍
YOU ARE READING
you are my everything
Fanfictionهیچ چیز نمیتونه ما رو از هم دور کنه البته تا زمانی که تو نخوای ولی وقتی که چشمامو باز کردم تو رو در زنجیری از درد دیدم و تنها کلید رهاییت فراموش کردنت بود برای همیشه پس ازادت کردم ولی خودم گرفتار زنجیری از درد دوری تو شدم . روز های اپ چهارشنبه