پارت سوم

116 32 6
                                    

نامجون دیگه تحمل صدای گریه های جیمین رو نداشت از موقعی که سوار ماشین شد داشت گریه میکرد تا الان که نامجون جلوی خونش پارک کرده بود و منتظر بود تا پیاده شه ، ولی با یاد اور شدن این قضیه که بدنش کاملا بی جونه کمربندشو با خوشونت باز کرد ، در ماشینو باز کردو از ماشین پیاده شد و سمت جیمین رفت و در رو براش باز کرد و دستاشو با قیافه ی سرد و بی روحی برای جیمین باز کرد تا اونو بغل کنه و تا تو اتاقش ببره ولی وقتی جیمین صورتش بالا اورد یک لبخند زیبا به نامجون زد و با حرفی که زد اونو بیش تر تو شوک برد : کوکی نمیخواد خودتو خسته کنی خودم میتونم بیا .
جیمین میتونست کوکی رو ببینه که با اغوش باز و لبخند وایستاده و منتظره بغلش کنه و تا بالا ببره .
جیمین بعد از ان خودش رو در بغل نامجون انداخت و شروع به بو کردن عطر خوشبو ی کوکی که در خیالاتش بود کرد  ولی در اصل در حال بو کردن و بوسه زدن به گردن نامجون بود .
ناگهان نامجون  جیمین رو از بغلش بیرون اورد و گفت : جیمین بس کن من کوکی نیستم ! این منم نامجون !
جیمین بعد از شنیدن این حرف سرشو تو گردن نامجون قایم کرد  در حالی که تلاش میکرد گریه هاشو مهار کنه سرشو  از تو گردن نامجون بیرون اورد و به حالت لنگونو بی جون به سمت خونش راه افتاد .
نامجون میخواست بره کمکش اما وقتی دیدش داره میره خیالش راحت شد و اونو به حال خودش گذاشت و سمت ماشینش رفت و از اونجا فرار کرد .

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

😐😐😐😐😐حرفی ندارمم فقط نظر بدید بفهمم خوب شده یا نه

you are my everythingWhere stories live. Discover now