نامجون دیگه تحمل صدای گریه های جیمین رو نداشت از موقعی که سوار ماشین شد داشت گریه میکرد تا الان که نامجون جلوی خونش پارک کرده بود و منتظر بود تا پیاده شه ، ولی با یاد اور شدن این قضیه که بدنش کاملا بی جونه کمربندشو با خوشونت باز کرد ، در ماشینو باز کردو از ماشین پیاده شد و سمت جیمین رفت و در رو براش باز کرد و دستاشو با قیافه ی سرد و بی روحی برای جیمین باز کرد تا اونو بغل کنه و تا تو اتاقش ببره ولی وقتی جیمین صورتش بالا اورد یک لبخند زیبا به نامجون زد و با حرفی که زد اونو بیش تر تو شوک برد : کوکی نمیخواد خودتو خسته کنی خودم میتونم بیا .
جیمین میتونست کوکی رو ببینه که با اغوش باز و لبخند وایستاده و منتظره بغلش کنه و تا بالا ببره .
جیمین بعد از ان خودش رو در بغل نامجون انداخت و شروع به بو کردن عطر خوشبو ی کوکی که در خیالاتش بود کرد ولی در اصل در حال بو کردن و بوسه زدن به گردن نامجون بود .
ناگهان نامجون جیمین رو از بغلش بیرون اورد و گفت : جیمین بس کن من کوکی نیستم ! این منم نامجون !
جیمین بعد از شنیدن این حرف سرشو تو گردن نامجون قایم کرد در حالی که تلاش میکرد گریه هاشو مهار کنه سرشو از تو گردن نامجون بیرون اورد و به حالت لنگونو بی جون به سمت خونش راه افتاد .
نامجون میخواست بره کمکش اما وقتی دیدش داره میره خیالش راحت شد و اونو به حال خودش گذاشت و سمت ماشینش رفت و از اونجا فرار کرد .●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
😐😐😐😐😐حرفی ندارمم فقط نظر بدید بفهمم خوب شده یا نه
YOU ARE READING
you are my everything
Fanfictionهیچ چیز نمیتونه ما رو از هم دور کنه البته تا زمانی که تو نخوای ولی وقتی که چشمامو باز کردم تو رو در زنجیری از درد دیدم و تنها کلید رهاییت فراموش کردنت بود برای همیشه پس ازادت کردم ولی خودم گرفتار زنجیری از درد دوری تو شدم . روز های اپ چهارشنبه