پارت نهم

104 22 5
                                    

نامجون با یه لبخند صورتشو سمت جیمین برگردوند گفت جئون جانگ کوک رو میتونی دوباره ببینیش فقط نیاز به یه ذهن باز داری تا هر چی میبینی و خواهی دید رو بپذیری .
جیمین برای ثانیه ای در همون حالت متعجب به صورت نامجون نگاه کرد و بعد ناگهان فریاد زد : کیم نامجون دست از سر زندگی من بردار من بدون کوکی هم میتونم زندگی کنم نگرانم نباش .
و نامجونم گفت : ام میبینم دوستت خوب تو رو ترسونده ، اما اشکالی نداره مطمئن باش اخر خودت با چشمای کاملا باز نتیجه ی این کارتو میبینی و با التماس میای پیشم . و با یه پوزخند گوشه ای پارک کرد  و جیمین هم با عصبانیت پیاده شد و گفت نتیجش اینه که تو و من دیگه همدیگرو نمیبینیم . و با خشونت تمام به سمت ماشین و شرکت برگشت .
بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت رسید در حالی که نفس نفس میزد و لباساش نامرتب بود وارد شرکت شد
وقتی سوار اسانسور شد کمی ظاهرش رو مرتب کرد و بعد از ایستادن اسانسور به سمت بخشی که در اون کار میکرد رفت .
تا در رو باز کرد رئیس بداخلاقشو دید که سرشو بالا اورده و با پوزخنده به صورتش نگاه میکنه و بعد از روی صندلیش بلند شد و به سمت جیمین امد .
هنوز ذهنش با حرفای نامجون درگیر بود و اصلا درک زیادی از مکان زمانش نداشت که با صدای فریاد زدن رئیسش به خودش امد .
به به اقای پارک جیمین . ممنون که بعد از سه روز و سه ساعت تاخیر ما رو از حضور خودتون مفتخر کردید و با یک سر و وضع مرتب امدید . اقای پارک فکر کنم قبلا هم بهتون گفته بودم دیگه حق دیر کردن و مرخصی گرفتن ندارید . امروز به خاطر دیر امدنتون و نیومدن سه روزتون باید تا شب بمونید و تمام کار هارو تموم کنید .
جیمین در حالی که بغض داشت خفش میکرد خودش رو نود درجه جلوی رئیس عصبی خم کرد و با یک ببخشید با صدایی که در حال خفه شدن بود ابراز پشیمانی کرد ولی از عصبانیت و فشار عصبی دندون هاشو با خشونت بر روی هم فشار میداد و بعد از شش دقیقه خم شدن جلو رئییسش همراه با تخریب شخصیت شدن جلوی تمام همکارانش صاف ایستاد و پشت میز کارش نشست و کارش رو شروع کرد .

ساعت پنج بعد از ظهر

همه ی همکار هاش رفته بودن و سند های خودش هم تموم شده بود و درحال انجام دادن کار های عقب اوفتادش بود از روی صندلیش بلند شد و به سمت قهوه ساز رفت و برای خودش یک لیوان قهوه ریخت و بعد به سمت پنجره رفت و از بالا به ماشین های مختلفی که هر کدوم به یک جایی میرن نگاه کرد .
ناگهان چشمش رو یه زوج جوان گرفتن که دست در دست هم در حالی که میخندیدن از کافه ی روبه رو بیرون می امدند چشمانش برقی زد و بغضی که از صبح گلوش رو چنگ میزد رو خالی کرد .
انگار خودش و کوکی بودن .
تاره سه روز از مرگش گذشته بود ولی انگار ده ها ساله که به امید بازگشتش هر روز کنار ساحل صخره ای مینشینه تا دوباره برگرده ولی انگار هر روز که میگذره امیدش به باز گشت کم تر و دلش تنگ تر میشه .
سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد و بار دیگه حرف نامجون در ذهنش تکرار شد .
اگر میخوای کوکی رو بیبنی فقط نیاز به یک  ذهن باز داری تا هر چیزی رو که میبینی باور کنی.
سرشو از پنجره جدا کرد و با اخم به جلو نگاه کرد با خودش گفت یعنی چی؟؟؟

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

خبببببب
این پارت چه طور بود دوستش داشتین😊
نظرتون منظور حرف نامیی چیههه؟؟؟؟😈😈😂😂😂😂

خبببببباین پارت چه طور بود دوستش داشتین😊نظرتون منظور حرف نامیی چیههه؟؟؟؟😈😈😂😂😂😂

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اینمم یه کوکیی از اون دنیاا شیطان شده😐😂😂😂😂

you are my everythingWhere stories live. Discover now