وقتی در خونه رو باز کرد صدای پای خوشحال کوکی رو میتونست بشنوه که با چه شوقی از طبقه ی بالا برای استقبال ازش میاد و وقتی میاد پایین با یه لبخند قشنگ و یه بغل عاشقانه ازش پذیرایی میکنه .
در خونه روبست و رفت روی مبل نشست سرشو به تاج مبل زد اولین قیافه ای که جلوی چشمش امد قیافه ی نامجون بود . نمی دونست چرا ولی براش ادم عجیبی بود حال فکر کردن نداشتن .پس بلند شد و رفت رو تختش دراز کشید . تا خواست چشماشو رو هم بزاره صدای زنگ خونه بلند شد . دستاشو ستون بند خستش کرد تا بلند شه . با بی جونی همون راه رو دوباره تا در طی کرد ولی وقتی در خونشو باز کرد باورش نمیشد که قرار بود با اون چهره روبه رو بشه . چهره ای که از اخرین باری که دیده بود قطعا نزدیک به سه سال میگذشت .
وقتی پسر سرشو بالا اورد جیمین فریاد زد لعنت بهت کیم تهیونگ و شروع کردن به بلند گریه کردن و بغل کردن همدیگه . جیمین بعد از کلی گریه و بغل دستشو کشید و اونو سمت مبلا کشوند .
تهیونگ یکمی از اینکه جیمین این وقت از روز ، هم خونس و هم تنهاس جا خورده بود به حالت سوالی پرسید پس کوکی کجاس ؟ نکنه اینبار تو ناکارش کردی ؟ درحالی که میخندید چشمم به صورت در هم رفته و پر از غم جمیمین افتاد خیلی جا خورد .
چیزی شده جیمین؟ این سوالی بود که از دهن تهیونگ خارج شد و چشمای غمگین جیمینو غمگین تر کرد .
جیمین یاد اخرین حرفایی افتاد که کوکی به تهیونگ میگفت .کوکی : تهیونگ من حس میکنم من وتو به هم دیگه نمیخوریم . تهیونگ در حالی به استین لباس کوکی چنگ میزد سعی میکرد مانعش کنه تا حرفاشو ادامه بده . ولی کوکی با یه نگاه قاطع توی صورت تهیونگ گفت : جیمینو که یادته من عاشقش شدم و امروز میخوام بهش اعتراف کنم . جیمین همون موقع پشت در وایستاده بود داشت تا ته حرفاشونو گوش میکرد ولی نمیتونست خودشو اروم کنه . روزی که تهیونگ داشت میرفت به جیمین گفت مراقب کوکی کوچولو باش میدونی با اینکه ازت بلند تره ولی از همه بچه تره و بعدش شروع به خندیدن کرد .
چه طور میتونست بهش بگه که من نتونستم رو قولم بمونم و از کسی که اولین عشقت بوده نتونستم مراقبت کنم .
جیمین سمت چهره ی نگران و متعجب تهیونگ رفت و دستاشو گرفت و گفت هر کاری میتونستن براش انجام دادن ولی نشد که زنده بمونه . تهیونگ با دهن نیمه باز و چشمای گرد فقط به جیمین نگاه میکرد و اروم میگفت داری راجب چی حرف میزنی ؟ جیمین :دارم راجب جئون جانگ کوک حرف میزنم پسری که دیوونه وار عاشقش بودی ولی ... حرف جیمین با دستای تهیونگ قطع شد .
جیمین هم دیگه حرف نزد و فقط به تهیونگ نگاه کرد که هنوز دستاش بر روی دهنش قرار داره و چشماش هم از خبری ناگهانی که فهمیده بود خودشو اروم خالی میکرد ولی دهنش همچنان برای دریافت هوای بیش تر باز بود . جیمین هم دستای تهیونگو گرفت و گذاشت روی پاهاش و گفت من میرم یه لیوان اب برات بیارم .
جمیین هم که خودشم حال خوبی نداشت بلند شد و رفت برای تهیونگ اب اورد . وقتی برگشت تهیونگ رو با قیافه ای عصبی و در هم دید یقه ی جیمین رو گرفت و گفت : فقط برام یه دلیل بیار که بفهمم چرا مرده ؟
جیمین لیوان رو سمت تهیونگ گرفت و گفت بیا این اب رو بخور بهت میگم . تهیونگ با عصبانیت لیوان به سمتی پرتاب کرد و فریاد زد چه اتفاقی افتاد پارک جیمین تو به من قول داده بودی تو سالایی که نیستم مراقبش باشی ولی گذاشتی به راحتی بمیره میدونی چه قدر دوست داشت میدونی به خاطر تو ی لعنتی با من به هم زد میدونی برای اینکه بتونم حتی دو ثانیه داشته باشمش حاضر بودم به هر اب و اتیشی بزنم ولی تو راحت گذاشتی بمیره . اگه میدونستم قراره همچین بلایی سرش بیاری هیچ وقت نمیزاشتم اونو از من بدزدی .
جیمین دستای تهیونگ و گرفت گفت: لطفا اروم باش من کوکی رو نکشتم یه راننده ی دیوونه زد بهش و بدون اینکه وایسته فرار کرد و رفت درست تو مهم ترین روز زندگیمون. بعد که رفتیم بیمارستان فکر نمیکیردم اینقدر قضیه جدی باشه ولی بعد از چندین ساعت از توی اتاق عمل امدن بیرون و گفتن که کوکی مرده . با یاداور شدن تک تک اون خاطرات براش دوباره ، قطرات اشک از چشماش سرازیر میشد و قیافه ی ناراحت تهیونگ از قبل افسرده تر و نا امید تر میشد . بعد از چند ساعت صحبت تهیونگ از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت و گفت : پارک جیمین تو ادم بد قولی هستی و در رو محکم پشت سرش بست و رفت .●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
😐😐😐😐😐😐😐بچهه جیمین چی گیری کرده 😐
YOU ARE READING
you are my everything
Fanfictionهیچ چیز نمیتونه ما رو از هم دور کنه البته تا زمانی که تو نخوای ولی وقتی که چشمامو باز کردم تو رو در زنجیری از درد دیدم و تنها کلید رهاییت فراموش کردنت بود برای همیشه پس ازادت کردم ولی خودم گرفتار زنجیری از درد دوری تو شدم . روز های اپ چهارشنبه