گوشیشو و سوییچش رو برداشت و در جیبش گذاشت . با بی حوصلگی کفش هاشو پاش کرد و به سمت ماشینش رفت .
خیلی خسته بود از اون روز به بعد یه خواب راحت نداشت . همش بیدار بود و گریه میکرد در طول مسیر تنها چیزی که بهش فکر میکرد کوکی بود .
بعد از یک ساعت رانندگی بالاخره به محل کارش رسید ماشین رو داخل پارکینگ شرکت پارک کرد ولی قبل از پیاده شدن دستاشو به فرمون زده بود و با حالتی مصمم نشست ووبا خودش فکر میکرد که از امروز باید تلاش کنه زندگی شو عوض کنه ولی ایا میتونست ؟با حالتی سر افکنده دستشو به سمت کمربند بردشو بازش کرد و سوییچ رو برداشت و از ماشین پیاده شد تا در ماشین رو قفل کنه که یه دست جلوی دهنشو گرفت و دم گوشش گفت اگه میخوای نمیری خیلی عادی به سمت اون ماشین قرمز برو مگه نه بهت شلیک میکنم حالا بجنب برو .
جیمینم بدون هیچ واکنش اضافی از حرف اون مرد پیروی کرد و به سمت اون ماشین قرمز حرکت کرد . در ماشینو به ارومی باز کرد و رو صندلی کمک راننده نشست تا سرشو به سمت راننده چرخوند تو شک عظیمی فرو رفت .
دهنش باز نمیشد و فقط با تعجب به مرد روبه روش نگاه میکرد و یهو به خودش امد و دید دو دقیقه است که داره بهش نگاه میکنه بدون اینکه ترس شدیدش رو به نمایش بزاره کل انرژیشو رو صدا و واکنشش گذاشت تا با یک لرزش به اون فرد ترسش رو نشون نده و فریاد زد از جون من چی میخوای کیم نامجون .
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
اولش فکر میکردین کیه ؟😆
نظر یادتون نرههه😂
از امروز میخوام یه فیک دیگرم شروع کنم ولی اون ویکوکهه😆
امیدوارمم از جفتشون خوشتون بیاد 😄
YOU ARE READING
you are my everything
Fanfictionهیچ چیز نمیتونه ما رو از هم دور کنه البته تا زمانی که تو نخوای ولی وقتی که چشمامو باز کردم تو رو در زنجیری از درد دیدم و تنها کلید رهاییت فراموش کردنت بود برای همیشه پس ازادت کردم ولی خودم گرفتار زنجیری از درد دوری تو شدم . روز های اپ چهارشنبه