پارت پنجم

95 25 5
                                    

جیمین دیگه واقعا نمیتونست کاری بکنه بدنش به خاطر جای خواب بدش درد میکرد و سرش به خاطر گریه های بی پایان چند روزش ؛ از شدت خستگی  همونجا روی مبل خوابید . ساعت دوازده نصفه شب بود که با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید . با حالتی
گیج به اطراف نگاه میکرد و دنبال منبع صدا بود وقتی منبع صدا که گوشیش بود رو پیدا کرد به شماره ای ناشناس که رو صفحش اوفتاده بود نگاه کرد در حالی که سعی میکرد فک کنه که احتمال داره چه کسایی باشن دستشو رو تماس دوباره گذاشت و صدای نا اشنایی به گوشش رسید ولی رفتاد فرد پشت خط به گونه بود که انگار او را به خوبی میشناسه .
اسمشو به صورت کامل بیان کرد و با او به گونه ای حرف میزد انگار که سالهاس او را میشناسد جیمین با تعجب به صدا گوش میداد تا شاید دستگشیرش بشه که فردی که با او حرف میزنه کی هست . ولی اسم اشنایی او را از فکر کردن بیرون و دوباره تمام تمرکزش رو به حرف های فرد گذاشت . فرد پشت خط که حس کرد صدایی از اونور نمیاد گفت : چی شده ؟ راستی منو شناختی ؟ اینم منم نامجون همدیگر رو تو قبرستون دیدیم میخواستم راجب جانگکوک حرف بزنم میتونم ببینمت . جیمین که حالا فهمیده بود چی شده بود گفت برای چی ؟ اتفاقی افتاده ؟ نامجون با خوشحالی که بالاخره تونسته توجه جیمین رو به خودش جمع کنه گفت برای همین میگم میخوام ببینمت و بعد بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد . جیمین همونجور گیج و هنگ به تلفن نگاه میکرد تا بفهمه چی شده ولی واقعا هیچی دستگیرش نمیشد . واقعا چی شده ؟ یعنی امکان داره زند... نهههه نمیشه دکتر صد بار چکاب کرد مرده بود پس  چی شده ؟ انگار هر کی اسم کوکی رو میاوردمیخواست خبر از زنده بودنش بده . انگار هنوز ته قلب جیمین به این باور نرسبده بود که کوکی مرده .
جیمین دیگه نمیتونست بخوابه فقط منتظر تماس یا یه پیام از طرف نامجون بود میخواست اونو سریع تر ببینه . ساعت نزدیک هفت صبح بود و چشماش دیگه رو هم نرفته بود و مدام فکر میکرد . ساعت هفت و نیم صبح نامجون بلاخره  پیام داد. نامجون : سلامممم جیمین مطمئنم دیشب اصلا نتونستی بخوابی و دیگه پیام نداد . جیمین واقعا کلافه شده بود . ساعت هشت دومین پیامشو داد ادرس مکانی که قرار بود همو ببینن . جیمین چند بار ادرسو خوند ولی براش عجیب بود چون اون ادرس همون کافه ی مورد علاقه ی کوکی بود که توش کلی خاطرات قشنگ ساختن باورش نمیشد چرا حالا بین این همه کافه تو سئول اون کافه . همون طور داشت به این چیزا فکر میکرد که سومین پیام از طرف نامجون امد ....

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

به نظرتون چی میتونههه باشهههه😆😆
نظر یادتونن نرههههه😂😂😂

you are my everythingWhere stories live. Discover now