صبح در حالی بیدار شد که حس کرد یه چیزی داره بهش سیخونک میزنه چشاشو که باز کرد پسری رو دید که با باز شدن چشماش لبخند بزرگی زد و داد زد پس زنده ای ؟
جیمین که سرش به خاطر گریه هاش دردناک شده بود به خاطر داد ناگهانی پسر رو به روش گوشاشو گرفت و ولی یهو درد شدیدی در دستش حس کرد انگار نمیتونست دستشو رو باز یا بسته کنه . پسر رو به روبه روش با تعجب نگاهش کرد و گفت حالت خوبه چرا اینجا خوابیدی ؟جیمین در حالی که سعی می کرد از روی سنگ قبر بلند شه گفت دلم برای کوکی کوچولوم تنگ شده بود امدم اینجا . پسر نگاه به سنگ قبر انداخت و گفت کوکی اهان منظورت جانگ کوکه اوه اون بهترین دوستم بود راستشو بخوای هنوزم باورم نمیشه مرده ولی انگار باید پذیرفت دیشب خبرشو شنیدم واقعا متاسف شدم .
جیمین با نگاه های سردش فقط داشت بهش نگاه میکرد دعا میکرد اون پسره سریع تر بره ولی اون پسر دستشو سمت جمیمین دراز کرد و گفت : من کیم نامجونم و شما؟
جیمین با بی حوصلگی دستشو دراز کرد و گفت : منم پارک جیمینم .
تا اسمشو گفت و خواست دست پسر رو بگیره دست پسره افتادو با تعجب به صورت جیمین نگاه کرد و گفت داری با من جدی حرف میزنی یعنی تو اون جیمین محبوبی ؟!
جیمین فقط داشت متعجب به نامجون نگاه میکرد و گفت داری راجب چی حرف میزنی؟
نامجون که انگار یه حرفی رو زده که انگار نباید میزد با کلی من و من گفت هیچی جدیدا دوستام زیاد دارن راجبت حرف میزنن امد جمع کنه ولی انگار بیش تر گند زده بود . جیمین با شک بیش تری به نامجون نگاه کرد و گفت چرا من باید اینقدر موضوع داغی برای حرف باشم . نامجون که انگار بالاخره راهی برای فرار از این مکالمه پیدا کرده بود گفت خوب واقعیتش اینه که وقتی کوکی زنده بود زیاد راجبت حرف میزد معلوم بود خیلیی دوست داره .
تا جملش تموم شد اولین قطره اشکی که امروز در صف بود بر روی گونه های قرمز شده از سرماش افتاد .
نامجون یه لبخند موفقیت امیزی زد و گفت من واقعا بابت مرگ کوکی متاسفم شدم .امیدوارم غم اخرت باشه امد فرار کنه که جیمین از پشت به پالتوش چنگ زد و اونو وادار به ایستادن کرد نامجون که از حرکت ناگهانی جیمین شوکه شده بود سعی کرد با ارامش حرف بزنه و گفت چی شده ؟
جیمین پاهای نامجونو محکم گرفت و گفت هوا واقعا سرده و خستم توان تا خونه رفتنو ندارم میشه منو برسونی خونم .نامجون نفس عمیقی کشید و گفت باشه بیا بریم جیمین به زور روی پاهاش وایستاد اینقدر پاهاش بی جون بود که با اولین قدم دوباره افتاد .نامجون که وضعیتشو دید امد و بغلش کرد و به سمت ماشین رفتن جیمین رو روی کاپوت ماشین نشوند و بعد در ماشین رو باز کرد و بعد دوباره بغلش کردو رو صندلی نشوندتش .
جیمین با این حرکات نامجون یاد کوکی افتاد که هر بار باهاش دعوا میکرد اونو بغلش میکردو میزاشتش رو کاناپه و بوسش میکرد تا وقتی که بگه باشه اشتیم .:-)
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
یه جور حس پشیمونی خواستی برای کشتن کوکی دارم 😐
کاشکی زنده بود 😐
YOU ARE READING
you are my everything
Fanfictionهیچ چیز نمیتونه ما رو از هم دور کنه البته تا زمانی که تو نخوای ولی وقتی که چشمامو باز کردم تو رو در زنجیری از درد دیدم و تنها کلید رهاییت فراموش کردنت بود برای همیشه پس ازادت کردم ولی خودم گرفتار زنجیری از درد دوری تو شدم . روز های اپ چهارشنبه